Wednesday, December 27, 2006

یلدا


دلم گرفته است . دلم ، گرفته است . به ایوان نمیروم و انگشتانم را بر پوست نمدار صورتم نمیکشم . چراغهای رابطه همچنان تاریکند . دلم تنگ است برای کسی که دیگر هرگز وجود نخواهد داشت . من چیز زیادی نمیخواهم ، شانه ای برای گریستن مرا بس . دلم آغوش میخواهد . دلم انگشتانی میخواهد ، نوازشگر . کسی مرا در آغوش نخواهد گرفت . دیگر کسی به من نخواهد گفت " دوستت دارم " . تمام تلاشهایم برای تنها نبودن ، مذبوحانه بوده است . من ، حکم تنهایی ابدی را بر پیشانیم دارم . صورتم را برای نوازشهای اشکهایم ، خالی نگه میدارم و ازانگشتانم نقش سد بودن را میگیرم . گرفتار یلدا شده ام ، یلدایی که هیچگاه سپیده را نخواهد دید .ا
خالیم . تهی . حفرۀ سیاه در حال رشد است . گوش کن ؛ صدای بزرگ شدنش را میشنوی ؟ قلبم دیگر نمیتپد . از درون خورده میشوم . با اشتیاق منتظر بلعیده شدن همۀ من هستم . بلعیده شدم . من نیستم . دیگر وجود ندارم . حالا میتوانم به کسانی بپیوندم ، که دیگر وجود ندارند .ا

1 comment:

Anonymous said...

khosh amadid! donyaye vojood nadashtegan be shoma kheire maghdam migooyad.
dar samte chape shoma satle zobale-ee gharar darad ke shanehaye morede tekye sabegh ra mitavanid anja door biandazid.
jalaseye aval sa@te 4 sobh, mozoo rang amizie jadid baraye soorakhe daroon.
movafagh bashid!