Saturday, December 09, 2006

شوق


- رد پرنده ها را که می گرفت ، به نقاط نورانیی که به سقف آسمان چسبیده بودند ، می رسید . روزها پرواز پرنده ها را تقلید می کرد و شبها درخیالش ، نقطه ها را
به هم وصل می کرد و روی جاده ای که ساخته بود ، راه می رفت
وقتی به پدرش گفت که تنها راه راه رفتن روی جادۀ نورانی ، پروازاست ، کتک خورد
مردم ازش فرار می کردند . جادوگر قبیله ، خیلی سعی کرد ، که روح پلید را از او دور کند
............................................
رد پرنده ها را که می گرفت ، به نقاط نورانیی که به سقف آسمان چسبیده بودند ، می رسید . روزها پرواز پرنده ها را تقلید می کرد و شبها در خیالش ، نقطه ها را به هم وصل می کرد و روی جاده ای که ساخته بود ، راه می رفت
وقتی به پدرش گفت که دلش می خواهد پرواز کند ، پدرش به او لبخند زد ؛ و با هم به آسمان نگاه کردند
هنگام پیاده روی روی مدار زمین ، نگاهی به پایین ( شاید هم به بالا ) انداخت . سیارۀ آبی کوچولو شبیه آب نبات بود
............................................
دختر ، درازکشیده بود . جادوگر، با مشعلی در دست ، دورتلی ازهیزم ، طواف می کرد

2 comments:

HMN said...

dast marizad! ghavi bud! ba tikeye jadoogare ghabile haal ha kardim o khande ha shod! morabba bede babba!

marmoolak said...

هميشه همين بوده
ما روياهايي داريم
و بقيه حتي نميتونن ببينن يه نفر با روياهاش خوش باشه
اتش تحريم..تبعيد
...