Wednesday, December 27, 2006

یلدا


دلم گرفته است . دلم ، گرفته است . به ایوان نمیروم و انگشتانم را بر پوست نمدار صورتم نمیکشم . چراغهای رابطه همچنان تاریکند . دلم تنگ است برای کسی که دیگر هرگز وجود نخواهد داشت . من چیز زیادی نمیخواهم ، شانه ای برای گریستن مرا بس . دلم آغوش میخواهد . دلم انگشتانی میخواهد ، نوازشگر . کسی مرا در آغوش نخواهد گرفت . دیگر کسی به من نخواهد گفت " دوستت دارم " . تمام تلاشهایم برای تنها نبودن ، مذبوحانه بوده است . من ، حکم تنهایی ابدی را بر پیشانیم دارم . صورتم را برای نوازشهای اشکهایم ، خالی نگه میدارم و ازانگشتانم نقش سد بودن را میگیرم . گرفتار یلدا شده ام ، یلدایی که هیچگاه سپیده را نخواهد دید .ا
خالیم . تهی . حفرۀ سیاه در حال رشد است . گوش کن ؛ صدای بزرگ شدنش را میشنوی ؟ قلبم دیگر نمیتپد . از درون خورده میشوم . با اشتیاق منتظر بلعیده شدن همۀ من هستم . بلعیده شدم . من نیستم . دیگر وجود ندارم . حالا میتوانم به کسانی بپیوندم ، که دیگر وجود ندارند .ا

Sunday, December 24, 2006

نوستالژی


اینقدر ناگهانی دیدمش که هنوزم قلبم بودنشو تاپ تاپ می کنه . می دونستم اومده . برای ندیدنش تمام دعوتهای دوستامو رد کرده بودم . ولی ، اتفاقی که باید بیافته ، میافته
خیلی عوض شده حتی خنده هاشم تغییر کرده . می خنده . نمی دونم چرا دارم میلرزم . عوض شدی . بزرگ شدیا . کاش نمیشدم . میره تو فکر . از انگشتای قشنگ مردونش ، صدای هتل کلیفرنیا میاد . هنوزم صداش پرطنینه و محکم . نگاهش دیگه براق نیس . چاق شده . دستام بوی ادکلنش ، بوی خاطره گرفته . به شونه هایی که اشکام خیسشون کرده نگاه می کنم . تو سختترین روزای زندگیم ، اونا کوه من بودن . سکوت . دیگه نمی نویسم . حتی شعر؟ سکوت . فکرشو پاره نمی کنم . شاید تو پروژۀ جدید شرکت کنم . یعنی میخوای بمونی ؟ سکوت . دوس ندارم بمونه . بودنش اذیتم میکنه . چشممو روی چراهای ذهنم میبندم . بالاخره چشماش برق زد . نگاهش سوراخم میکنه . هنوزم تنهایی ؟ اینجا ایرانه . دوس ندارم تنها باشی . نیستم . دارم ازصدای سکوتش کر میشم . دیگه بسه . دلم میخواد حرف بزنم . مدتها ست که برای کسی حرف نزدم

Saturday, December 23, 2006

تنها صداست که می ماند


چرا توقف کنم ، چرا؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت ، فواره وار
***********
من از سلالۀ درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می کند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
***********
مرا به زوزۀ دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلأ گوشتی چه کار
***********
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها ، می دانید ؟
***********

Thursday, December 21, 2006

آری هست



دخترک سارافون قرمزشو پوشیده بود . روبان سفید موهای دم موشیشو، با دستای کوچولوش محکم کرد . کفشای مشکی جلو بسته اش یه کم براش کوچیک شده بود . وسط اتاق ، صورتی ، انتظارشو می کشید . رنگ قرمز لبهای صورتک ، از خیسی برق میزد . اونو از طرف موهاش بلند کرد . زنجیر گوشواره های رنگینش روی زمین کشیده میشد . از پله ها پایین اومد و به طرف علفزار دوید . سر یه قرقرۀ تپل درست به وسط به علاوه ، گره خورده بود . بادبادکشو توی هوا بلند کرد و با آخرین سرعتی که پاهاش میتونست ، دوید . بادبادک چرخی زد و با سر خورد روی زمین . دخترک باز هم بادبادکشو بلند کرد . اینبار خواسته یا ناخواسته ، جهت بادو پیدا کرد . بادبادک ، رقص کنان ، رفت بالا و قرقره ازغصه لاغر شد . بادبادک جان چه میبینی از آن بالا ؟ بادبادک نگاهی به پایین انداخت . در میان جاده ها غباری نبود . برفراز تخته سنگ ، نشانی از نعل اسب تک سواری نبود . بادبادک جان ببین آیا جای پایی سبز خواهد شد ؟ روی سبزه ها ، هیچ اثری از بهار نبود . شب ، به نرمی گام برمیداشت . دخترک به قلۀ تپه رسیده بود . در کنار پله ها ، فانوسی روشن بود . به سفره ای می اندیشید ، که بغض سنگینی برایش لقمه می گرفت . بادبادک جان ، ببین پیک امید ، آیا روی دوشش کوله باری هست ؟
من دلم با خویش میگوید ؛ که آری ، هست
من دلم با خویش میگوید ؛ که آری ، هست
ا.................................. آری ، هست

Tuesday, December 19, 2006

سر


کارد دو لبۀ سیاهو بر میدارم . با دست چپم فکمو به شدت می کشم بالا . چاقو کنده . من به سختی میبرم . جای برش درد نمیکنه . ناخونام توی فکم فرو میرن . خون فواره میزنه . با هر ضربانی ، خون بیشتری . صدای شرشر ، توی گوشم میپیچه . میرم جلوی آینه . میخوام ببینم . خون میپاشه تو صورت توی آینه . دارم از صدا کر میشم . صدای نفس توی گوشمه . نمیدونم داغی خونه یا داغی زبون . میبرم . چه کار آسونی . چرا قبلا این کارو نکرده بودم ؟ سرسنگینم ازگوشم توی دستم آویزونه . می خندم . سر توی آینه میخنده . از لای موهاش خون میچکه . تعجب میکنم . موهای من این رنگی نبود . از رنگ قرمز دندوناش خوشم میاد . از لای دندوناش ، چیکه چیکه ، خون میریزه بیرون . برای آخرین بار ، سر رو توی بغلم فشار میدم . از جدا شدنش نمی ترسم

Monday, December 18, 2006

خود سانسوری


سر . پا . خواهش . سر. پا . خواهش . سرتو بردار . خوبه . گفتم سرتو بردار . سر . مو . خواهش . سرتو بر ندار . گفتم سرتو برندار . دیگه سرمو نمیذارم . میخوام سرمو بذارم . سرتو بردار . گفتم سرتو برندار . میخوام سرمو بذارم . سرتو بردار . دست . لمس . مو . خواهش . مو . دست . بو . مو . سرتو برندار . بو . نفس . صدا . صدا . نفس . گفتم سرتو برندار . لمس . لمس . صدا . خواهش . نفس . بیا بزرگ شیم . اااه ، چقدر بزرگه . اعتراف . اعتراض وارد نیست . این حق منه . تساوی . ت ... ساااا ...وی چند بخشه ؟ تشااااابه . تشابه ؟ گفتم سرتو بردار . آیا از نظر به طور کلی خوب است ؟ خوبه . گفتم سرتو بردار . برابری . برابری ؟ سرتو برندار . گفتم سرتو برندار . حق . حق . حق ؟ ختم جلسه اعلام میشود . کدومشو دوس داری عزیزم ؟ ماسک . بدونم ماسکم قشنگه ها . نه ماسک دارشو بیشتر دوست دارم . بخرم برات ؟ اووووه ، خودم یه عالمه از اینا دارم
...................................................

Sunday, December 17, 2006

چرا آدما از هم زود سیر میشن؟


ما همیشه به دنبال کشف ناشناخته ها ییم . وقتی یه آدم جدید میبینیم ، به اون مثه یه معما نگاه میکنیم . و شروع می کنیم به حلش . به محض اینکه نقاط تاریکش ، روشن شدن ؛ ولش میکنیم . کیه که دلش بخواد یه جدولو دو بار- یا شایدم بیشتر - حل کنه ؟
ما به دنبال یه آدم خاص می گردیم . کسی که مثل دیگران نباشه . چرا ؟ چون ما ایده آلیستیم و درست به این علته که ما آدما براحتی - مثل خمیر- شکل عوض میکنیم . و چون فیلم بازی کردنم حدی داره ، وقتی طرفمون ، شکل واقعی ما رو دید .... نه ، ... شاید یهو بهم نریزه
شاید اینقدر آدم باشه که یه تحلیلی ام از خودش داشته باشه . یواشکی ، تو خلوت خودش ، ماسکارو دونه دونه بر میداره . میشینه جلوی آینه . میبینه دست کمی از طرف مقابلش نداره . پر از دروغه
حالا اینجا دو کار میکنه . یا بر میگرده به قیافۀ قبلش ، چون اونجوری بهتر به نظر میرسه ؛ یا اینکه حقیقتو قبول میکنه . و به طرفش میگه : آقا من اینم ، میخوای بخواه ، نمیخوای ... بخواه ، همینیس که هست . حالا این طرف مقابله که میره تو لولۀ آزمایش و ....ا

Saturday, December 16, 2006

تحمل



شام چی داری؟
املت
تنبل خانم دلت بسوزه ، من ناهار خورش بامیه درس کردم
ایول ، مگه تو خارجم بامیه پیدا میشه !ا
ها ها ها ها !ا
ها ها ها ها !ا
خسته شدم بسکه تو خونه موندم . دلم میخواد برم بیرون . نمیتونم برم سر کار، آخه تو مرخصی ام
مواظب باش ، هوای قطب خیلی سرده ها !! ا
هفتۀ دیگه که مسافر داریم ، برام چند تا گردن بند بخر، بده بیاره . میخوام برای سال نو به دوستام هدیه بدم
او کی ! راستی ، جان شیفته چی شد ؟ خوندیش ؟
نمیتونم کتاب بخونم ، حالم بد میشه
حیف من که اینهمه تو انقلاب دویدم
برام چند تا دستمال سر بخر ، نمیتونم فقط کلاه بذارم سرم ، میترسم به سرم حساسیت بده
ها ها ! خوش به حالت دیگه لازم نیست شامپو بخری
ها ها ها ها ! آره راس میگی . چند هفته ای هست که شامپو به سرم نمیزنم . سرم شده عین ... ، صاف صافه . ها ها ها
................................
....................
ها ها ها ها !ا
..................
گلو درد و سرفه هام ، مراقب اشکام بودند
براش شیرین زبونی کردم ؛ از برف ریز ریزی که مدام میاد و نمیشینه تا قیمت تخم مرغ و ... احمدی نژاد
ها ها ها ها !ا
ها ها ها ها !ا
که یهو : اگه سلولا بازم بخوان بموننو زیادتر بشن چی ؟ اگه سینمو بردارن ؟ اگه بگن تا شیش ماه دیگه بیشتر زنده نیستی ؟ کی جنازمو میاره ایران ؟ .... ا
............................

Saturday, December 09, 2006

شوق


- رد پرنده ها را که می گرفت ، به نقاط نورانیی که به سقف آسمان چسبیده بودند ، می رسید . روزها پرواز پرنده ها را تقلید می کرد و شبها درخیالش ، نقطه ها را
به هم وصل می کرد و روی جاده ای که ساخته بود ، راه می رفت
وقتی به پدرش گفت که تنها راه راه رفتن روی جادۀ نورانی ، پروازاست ، کتک خورد
مردم ازش فرار می کردند . جادوگر قبیله ، خیلی سعی کرد ، که روح پلید را از او دور کند
............................................
رد پرنده ها را که می گرفت ، به نقاط نورانیی که به سقف آسمان چسبیده بودند ، می رسید . روزها پرواز پرنده ها را تقلید می کرد و شبها در خیالش ، نقطه ها را به هم وصل می کرد و روی جاده ای که ساخته بود ، راه می رفت
وقتی به پدرش گفت که دلش می خواهد پرواز کند ، پدرش به او لبخند زد ؛ و با هم به آسمان نگاه کردند
هنگام پیاده روی روی مدار زمین ، نگاهی به پایین ( شاید هم به بالا ) انداخت . سیارۀ آبی کوچولو شبیه آب نبات بود
............................................
دختر ، درازکشیده بود . جادوگر، با مشعلی در دست ، دورتلی ازهیزم ، طواف می کرد

Sunday, December 03, 2006

کف دست



شنیده بودم ، مستی و راستی
ولی ..............ا
ولی خیلی قدرت می خواد که یه آدم تو اوج مستی ، همچنان بتونه یک (یا شایدم چند تا ) ماسک ، روی صورتش حمل کنه . شاید خود واقعیشو پشت این همه ماسک گم کرده . شاید به این علته که هیچکس خودشو برای تو باز نمی کنه ، حتی اونی که ادعا میکنه برای تو مثل کف دست میمونه . هه ! کف دست !. یه نگاه به کف دستت بنداز ........ا
درسته ، هر کسی نقاط تاریکی دارد . در مورد بعضیا انقدر این نقاط تاریک زیادن ، که شبیه فضای نامتناهی شدن با سیاه چاله های
نا متناهی . نه ، من به کسی خرده نمی گیرم . آدما متفاوتن
ولی این اصل رو هیچوقت فراموش نکن : به هیچکس نمیشه و نباید اطمینان کرد
...............................................................
همین

Tuesday, November 28, 2006


امروز ، دوروبر ساعت یک بعد از ظهر ، من ، باز هم تکرار شدم
.............................
و من شادم !ا
شنیدن تبریکات کسانی که میلاد با سعادت منو به یاد دارن ، برام لذتبخشه . به خصوص شنیدن صدایی (که صاحب زیباترین انگشتان مردانه است!) درست از اون طرف کرۀ زمین ، اونم بعد از سه سال
............ و کسی که گفت : لمس بودنت مبارک
........ و خریدن یک هدیۀ ویژه برای خودم ..............................
.............................................
.... و دریافت سبد گلی از هیچکس !ا
............................. و ............
و ....................
.............و ....................
نمی دونم چی شده . چرا همه یهو به یاد من افتادند ؟
راستش یه کمی هم ترسیده ام
.......................................

Saturday, November 25, 2006

عروسک خیمه شب بازی


از خودم می ترسم . دارم تبدیل میشم به آدمی که هیچی براش مهم نیست . نه به داشته هام فکر میکنم ، نه به باخته هام
......................................
سیب سرخ ، وسوسه انگیز ، می درخشه
هر چی به طرفش میدوم ، نمیرسم
گاهی یه کمی جلو میرم ، ولی درست سر بزنگاه ، پرت میشم عقبتر از جایی که قبلا بودم
.....................................
دیگه دارم مطمئن میشم که یه کش نامرئی به کمرم بسته شده

آیا خدا وجود دارد؟


یه سوال ؛
به نظر شما شر وجود دارد ؟
حالا یه سوال دیگه ؛
به نظر شما خدا وجود دارد ؟
حالا؛
آیا خدا رحیم مطلق است ؟
آیا خدا قادر مطلق است ؟
جواب ؛
شر وجود ندارد
خدا وجود ندارد
شر وجود دارد . خدا وجود دارد . خدا رحیم مطلق است ولی قادر مطلق نیست
شر وجود دارد . خدا وجود دارد . او قادر مطلق است ولی رحیم مطلق نیست
شر وجود دارد . خدا وجود دارد . او نه رحیم مطلق است نه قادر مطلق
خدا وجود دارد ولی ما قادر به درک و شناخت ذات او نیستیم

بی خیال بابا ، شام چی داریم ؟

Thursday, November 23, 2006

مُسَکن



از شدت درد دارم میلرزم . هیچ مسکنی تا حالا جواب نداده . نه میتونم بشینم ، نه بخوابم ، نه اینکه راه برم . به شدت کلافه ام .همۀ ناهاری که با سرعت و - سختی - درست کردم و خوردم ، بالا آوردم . از بس به دیوار و پاهام مشت کوبیدم ، بدنم کوفته شده . سعی میکنم حواسمو به یه جای دیگه پرتاب کنم
به این فکر می کنم که چرا دارم خودمو زخمی می کنم . شاید میخوام یه درد دیگه برای خودم بسازم ، با دست خودم . شاید تحمل درد ناخواسته ام ، راهتتر بشه . یاد آدمای مازوخیست میافتم . آیا اونام برای اینکه دردای خودشونو فراموش ، کم ، یا یه جوری موجه جلوه بدن ، خودشونو زخمی میکنن ؟ به سرم میزنه یه تیغ بردارم و روی تنم نقاشی کنم
با ناخنم روی پام طراحی میکنم . یهو به خودم میام ؛ از کارم خنده ام میگیره ؛ این نشونۀ خوبیه ، من زنده میمونم

Tuesday, November 21, 2006

شب که از راه میرسه / باز صدای پاش میاد


از هم پیالۀ یک رنگم ، لذت میبرم
آاااه ، زندگی ، تو چقدر زیبایی
دلم خیلی چیزا رو نمیخواد
دوست دارم بازم انگشتامو بشمرم ؛ یادمه قبلا ده تا بودن
دلم میخواد برم روی لبۀ بالکن وایسامو ... ، دلم تایتانیک ! میخواد
دوس ندارم وسط رقصیدن با دوست سیاهم ، به تلفن جواب بدم
شماره ؛ شماره وادارم میکنه که گوشی رو بردارم . از خوش اخلاقی من تعجب میکنه . ... . حرفامون تموم شد
دلم بازم مستی میخواد . فکر کنم دیگه آخرای مهمونیه .غمگین میشم ؛ مثل همیشه
گویا ظرفم پر شده . اینو، فوران مذاب هضم نشده ها ، نشون میده
:هنوزم طرف داره داد میزنه
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه !!!ا

Sunday, November 19, 2006

از یادداشتهای یک مادر نمونه



شنبه : امروز دختر بزرگم امتحان داشت ، واسه همینم براش دو تا ساندویچ درست کردم . ناهارم قرمه سبزی بار گذاشتم . یه کم شور شد ، خدا کنه فشار عباس آقا نره بالا. راستی یادم باشه فردا بساط ترشی بگیرم . مردای خونۀ ما ترشی دوس دارن


یک شنبه : این پسر کوچیکم ، دیگه داره اعصابمو خورد میکنه . هی بهش میگم اینقده این پودر مودرارو نخور. به قول دختر کوچیکم ، هم ، اندازۀ گاو شده ، هم ، قد یه گاو میخوره . نمیدونم چی کار کنم والاه . اقدس خانم میگه این پودرا آدمو از مردی میندازه . اگه از مردی بیافته ؛ خدا مرگم بده اونوخ نمیتونه زن بگیره دیگه . لا الله الا الله


دوشنبه : امروز یه غذای ساده درست کردم . اسلامبولی پلو . آخه عباس آقا با دوستاش میخواد بره سونا . منم گفتم یه سر برم پیش مادرم . تو راه مهین خانومو دیدم . واه واه ، چقد از خواهر شوهرش بد گفت . میگه دخترش تو مهمونی جمعه ظهری ، یه پیرن پوشیده بود ، قد یه کف دست . مادره هم هیچی بهش نمی گفته . تازه ؛ میگفت با پسر مسرام میچرخه . خدا همۀ جوونا رو به راه راست هدایت کنه . باید شیش دنگ حواسمو بدم به این دو تا دختر


سه شنبه : امروز رفتم ختم پسر حاج خانم . خدا بیامرز تصادف کرده . میگفتن له شده بوده ، ریختشو مادرشم نشناخته . میگن اُور نمیدونم چی چی بوده . امشب وختی پسرا دارن ماهواره میبینن ، برم جیباشونو بگردم . یه وخ دیدی خدای نکرده ... . البته نه ، پسرای من از برگ گل پاک ترن . ولی خوب باید مواظبشون بود دیگه . هزار جور دوست جورواجور دوروبرشون ریخته . توکل به خدا


چهارشنبه : پدر سگ . هر چی بهش میگم نمیشه ، میگه میخوامش . معلوم نیست دختره ، ننه باباش کیه . اگه آدم حسابی بود که با این پسر خر من نمیرفت مهمونی . لابد یه چیزی داده به خوردش ، وگرنه پسر من که اهل این حرفا نیست . هفتۀ پیش که پا منبر حاج آقا بودم ، داشت از علایم آخر زمون می گفت . نمیدونم چرا آقا ظهور نمی کنه ، ما رو از شر این دخترای بد خلاص کنه . الهی ، فرج آقا رو زودتر برسون


پنجشنبه : دخترۀ ذلیل مرده ، ورداشته بالای ابروهاشو قیچی کرده . تازگیها زیادی به خودش میرسه . خدا هم منو مرگ بده هم اون جونم مرگ شده رو . شنبه واسش وخ گرفتم ببرمش دکتر . خدا مرگم بده ، اگه ... همونجا خودم میکشمش . جونم مرگ شده ، حواسمو پرت کرد ، مربای آلبالوی نازنینم ، ته گرفت


جمعه : به عباس آقا گفتم ؛ رفت چند تا سیخ کباب گرفت . چلوشو خودم درست کردم . اون ذلیل مرده که نیومد غذا بخوره . نمیدونم چرا پشتم درد میکنه . دست چپم هم خواب میره بی خودی . به عباس آقام گفتم تو بر بخواب ، میخوام تا صب نماز بخونم . رفت تو هم . حالا بعد از نماز میرم یه دست سروگوشش میکشم


شنبه : خدا رحم کرد ، به خیر گذشت . اقدس خانوم یه داداش داره ، میگه سی و پن سالشه . ولی خیلی کمتر بهش میاد . خوب شوهر بایدم یه ده دوازده سالی از آدم بزرگتر باشه دیگه ، هر چی زشتترهم باشه بهتره . باید قبل از اینکه این دختره دیپلم بگیره ، دستوبالشو بند کنم . لابد بعدشم هوس میکنه بره دانشگاه . آدم صد تا پسر کور و کچل داشته باشه ، یه دختر یاغی نداشته باشه . پناه بر خدا


........................................................

Saturday, November 11, 2006

لکنت


من عاشق همۀ چیزای قشنگم . مثل یه قوطی کمپوت
فکر کردم خورشید افتاده روی پشت بوم ؛ رفتم برش دارم ، دیدم اون خورشید نیست ؛ قوطی کمپوته
من خورشید می خواستم نه قوطی کمپوت
..........................
یادت بخیر
دلم برای لکنتهایت تنگ شده

Sunday, November 05, 2006

دیگر چیزی برای از دست دادن وجود ندارد


در جواب چرای من گفت : چون چیزی برای از دست دادن ندارم
..........................................
خواهرم یکی دیگه از مجسمه هامو (سهوا) شکست . همینطور که به دستها و پاها و ...یی که روی هم ریخته بودند ، نگاه می کردم ، سعی کردم برای اونا یه ترکیب ( قابل قبول) پیدا کنم . با صدای بغض آلودش ، مدام ابراز تاسف می کرد . از فکرم خنده ام گرفته بود . گفتم : بی خیال بابا ، دوباره می سازم
.........................................
امشب وقتی به هالۀ زنگ زدۀ دور ماه نگاه کردم ؛ دیدم منم چیزی برای از دست دادن ندارم
ولی نمی دونم ، این حس خوبه ، یا بد

Tuesday, October 31, 2006

سفر نامه


در سفرم به شهر
مردی را دیدم که بر سر مادر خود
چتری را نگه نداشته بود
من دختری دیدم زیبا
که تمام زیباییش را در کوله باری با خود حمل می کرد
من زنی دیدم نگران ، که با نگاه هر از گاهی به عقب
از بودن گذشته اش مطمئن میشد
من پسری دیدم که با دیدن مانتوی کوتاه دخترکی ، بی آرزو شد
و جوانی که می پرسید
براستی زندگی رسم خوشایندی است ؟
من مردمی دیدم که نفس نفس می زدند
و قطاری که نفس نفس نمی زد
من عمله ای دیدم سرخوش
که حریصانه لقمه ای را می بلعید
من آخوندی دیدم که عجله داشت ، که تا زمان به آخر نرسیده
به خانه اش برسد
من نگاهی دیدم خواهشمند ، به لبانی سفت و جوان
من سری دیدم غمگین ، و متعجب از
واقعیتها
من زنی را دیدم که تمام حرفهای دلش را ، در بند کرده بود
و به گردن آویخته بود
من انگشتانی دیدم ، که در گرمای بازویی
ذوب میشدند
من جوانی دیدم خسته ، که اگر عضلاتش نمی پریدند
حتما می خوابید
من گدایی دیدم ، که آینده اش را طلب می کرد
من کودکی دیدم که فیلسوفانه پرسید
چرا اسمشو گذاشتن کاموا ؟
من ایستگاهی دیدم لخت
که هیچ کس در آن منتظر آینده نبود
من اتوبوسی دیدم ، که عرق از سر و رویش می ریخت
من پایی دیدم خسته و خیس ، که لخ لخ کنان میرفت
تا به بینهایت برسد

طلاق


من آدم مهمی ام
اینو وقتی فهمیدم که بعد از ده ماه دیدمش . نشناختمش . با خوشحالی از ته گالری پرید طرفم . وقتی می بوسیدمش ، لبام توی صورتش فرو رفت . با تعجب نگاهش می کردم . بیست و هفت کیلو کم کرده بود . همینطور که اشک می ریخت (اون هر وقت میخنده ، ریسه میره!) گفت : راست می گفتی ؛ سیگار آدمو لاغر میکنه ، سکس ، چاق

Saturday, October 28, 2006

هیچ جا اینجا نمی شود


رئیس جمهور به شتاب به صحرا رفت تا از سفینۀ فضایی عظیم موجودات بیگانه ، استقبال کند
رئیس جمهور گفت : " صلح ".ا
بیگانه ای که شبیه انسان بود گفت : "خیلی ممنون . ما به سفری یک میلیون ساله رفته بودیم . خیلی خوشحالیم که به وطن برگشته ایم "ا
" خواهش می کنم بفرمایید بازدید کنید . بعد هم سفر خوش "
موجود بیگانه گفت : " انگار درست متوجه نشدید . ما به وطن برگشته ایم "ا
دین کریستین سن

فضانورد وارد می شود


موجودات فضایی به سفیران بشر گفتند :" ما رزمنده ایم . شما هم به ما ملحق شوید "
ژنرالی که کنار من ایستاده بود ، شکفت
دو هزار سال پیش ، یک زندانی صلح طلب به دنیای شما گریخت . امیدواریم تمدن شما را به خطر نیانداخته باشد
از پشت سر ژنرال صدای شیونی آمد . کشیشی سرش را در دست گرفته بود و می لرزید
دن فیلیپس

Wednesday, October 25, 2006

من


مدتی طول کشید تا به نور عادت کرد . از پایین درختو میدید و از کوچیکی خودش بدش میومد . یه روز بالاخره تصمیم گرفت . راه افتاد . رفت سمت درخت . به این زودیام نرسید . کلی زحمت کشید . کلی خودشو ، تنشو، کشید روی زمین ، تا بهش رسید . رفت بالا . و شروع کرد به خوردن . خورد و خورد و ... خورد . اینقدر سرش گرم بود که تاریک شدن اطرافشو نمی دید
وقتی چشماشو باز کرد ، ... ؛ تازه فهمید دور و برش واسه چی تاریک شده . پیله ای که دور خودش تنیده بود ، اینقدر ضخیم بود که حتی نورم ازش رد نمیشد ، چه برسه به خودش ؛ تن خودش . مدتی فکر کرد . نه دندوناش ، نه دستا و پاهاش ، دیگه قدرت دریدن دیوارو نداشتن . تازه ، این پیله خونه اش هم بود . اگه این پیله پاره بشه ، دیگه خونه هم نداره
دید که هیچ چاره ای نداره . با حسرت به دور و برش نگاه کرد . به عقب که نمی تونست برگرده . روبروش هم که ... . خونه اش هر لحظه تاریک تر میشد
چیزی که ازش مطمئن بود این بود " او هرگز پروانه نخواهد شد "ا

Tuesday, October 24, 2006

حقيقت تلخه


عجب روزگاری شده . شایدم عجب روزگاری بود و من ندیده بودم . آخه ، چشمای من ضعیف شده . دیگه چیزی رو از نزدیک نمی بینم . باید ببرمش عقب ... ، تا ببینمش
داشتم به آسمون نگاه می کردم
بچه که بودم ، شبا بعد از اینکه همه می خوابیدن ، می نشستم لب پنجرۀ اتاقم و با ستاره ها حرف میزدم . ستاره ها رو بیشتر از ماه دوست داشتم ؛ چون اونا همیشه - بجز شبای ابری - بودند ؛ ولی ماه همیشه روبروی پنجرۀ من نبود . برای اون سه تا ستاره ای كه با همدیگه شبیه پرانتز بودن ، اسم هم گذاشته بودم . فکر می کردم اونا همیشه هستن و من همیشه می تونم باهاشون درد و دل کنم و ... از همه مسخره تر این که فکر می کردم اونا منو میبینن و صدامو میشنون . وقتی یه شهاب می دیدم ، به این باور می رسیدم که ، حتما آرزوم برآورده میشه
بزرگتر که شدم ، حقیقتی رو فهمیدم . فهمیدم که اونا ، اون چیزی نیستن که من همیشه می بینم . اونا در واقع مردن . میلیونها ساله که مردن . و من دارم با جنازۀ اونا حرف میزنم . دلم نمی خواست این حقیقتو باور کنم . باور کنم که دوستای من ، دوستای ابدی و همیشگی من ، جنازه هایی هستن که من دارم با تتمۀ نورشون ، فقط نورشون ، حرف می زنم . از اون موقع به بعد ، دیگه به هیچ کس اعتماد نکردم ، حتی خودم . همۀ ما یه مشت جنازه ایم . جنازه ای زنده ، که زنده زنده ، در حال تجزیه شدنه

Saturday, October 21, 2006

قدر شناسی



نور چراغهای خیابان در سرمای گزنده ی تاریکی ، گرمای دلپذیری داشت . انحنای نیمکت پارک ، با ستون فقراتش ، آشنا بود
پتوی پشمی دوست مرده اش ، گرمی خاصی به او می بخشید و جفت کفش هایی که امروز در سطل آشغال پیدا کره بود ، به پایش میخورد
با لبخندی فکر کرد : خدا جون ، چقدر زندگی زیباست
اندرو ای.هانت

مرگ در شهر


مامور گشت گفت :" پدر روحانی ، ببین داره التماس می کنه ".ا
این یقه قلابیه ، می فهمی ؟ من دارم به مهمونی می رم ".ا "
ناله ای دیگر از مرد در حال مرگ که جلوی پای ما افتاده بود بلند شد . راننده ای او را زده و در رفته بود .ا
آمرزش می خواد پدر . فکر نمی کنم فرصت کنه که بفهمه شما کشیش نیستی ".ا "
زانو زدم و با احساس حماقت ، صلیب کشیدم .ا
اچ.دبلیو ماس

Wednesday, October 18, 2006

چه ربطی داره به شقایق!؟


نمیدونم از صدای رعد بترسم ، یا از دیدن برق لذت ببرم ؟
هوا سرد شده . اینو سوزی که از لای در میاد میگه . هوای بارونی رو دوس دارم ، ولی نمیدونم چرا الان اینقدر دلم گرفته . دلم میخواد قبل از اینکه غروب بشه ، آفتابو برای آخرین بار ببینم . از وقتی که دیگه آرزویی ندارم ، هر روز فکر میکنم امروز آخرین روز زندگی منه .ا
ازته دنیا ، ازپشت کوهها ، اون بالاها ، آسمون داره سوراخ میشه . فکرشو بکن ؛ اینجا داره مثه چی بارون میاد اونوقت اون ته ، تهی که خیلی هم دور نیست - چون من دارم میبینمش - خورشید از لای ابرا داره به زور خود نمایی میکنه .ا
کی بود میگفت : نخیر. همچینام فکر نکن که همه چی نسبیه ؟
بله ، درسته . ما آدما با امید زنده ایم . تازه هیچ آدمی هم بیشتر از چند روز نمیتونه بی آرزو زندگی کنه . چرا ؟ چون تا شقایق هست زندگی رو باید ... .ا

لحظۀ تصمیم



صدای در زندان را شنید که خشک بسته شد . آزادی برای همیشه رفت ، ادارۀ سرنوشت خودش رفت و دیگر بر نمی گشت .ا
افکار پریشان گریز در ذهنش جرقه زد . اما میدانست راه گریزی در کار نیست .ا
برگشت رو به داماد و لبخندی زد و کلمات را تکرار کرد ، " بله " .ا
تینا میلبرن

Tuesday, October 17, 2006

موالید ناخواسته


آره . من هم از قبل اشتباهاتم ، موالید ناخواستۀ زیادی داشته ام .ا
همۀ ما داریم دور خودمون ، و دور گذشتگانمون ، و دور آیندگانمون ، می گردیم و می گردیم و می گردیم و ... می گردیم .ا
چیزی که بیشتر از همه نمیدونم ؛ به کجا چنین شتابان ؟
دل من خیلی گرفته از اینجا
تو ، هوس سفر نداری ؟

Wednesday, October 04, 2006

عصا

بچه که بودم ، یه بار از مامانم پرسیدم ؛ چرا منو زاییدی ؟ تو چهل سالگی ؟ سر پیری ؟ همونطوری که سرش پایین بود گفت : برای اینکه تو روزگار پیری ، عصای دستم باشی . از اون روز خیلی نگذشته بود ، که رفت . رفت و ... . ا
حالا شده ام عصای دست خواهرا و برادرایی که هر روز یکیشون میافته به روغن سوزی
خیلی بده که ، فلسفۀ به وجود اومدن یه آدم ؛ نیاز باشه ، نیاز به یه عصا

Monday, September 11, 2006

سیب


وسوسه انگیز بود و خوردنی . سرخ و گرد و شفاف . دستش رو دراز کرد . ولی ... (نمیدونم چرا بیشتر جنس ماده شون از نرشون کوتاه ترن!) خیلی ساده ، چون قدش کوتاه بود ، دستش نرسید . دست نوازشگرو نرم وگرمی (نمیدونم چرا بیشتر نرهاشون از ماده هاشون گرم ترن!) ، رو پشتش احساس میکرد . برگشت . او داشت بخشی از سبیلش که زیر لب بالاش بود رو میجوید . در حالی که ابروهاش به رستنگاه چسبیده بود و سرش رو به منتها علیه سمت راست بالا کشیده بود وفک پایینش هم در نهایت بیرون آمدگی بود ، با دست آزادش داشت گلوشو می خاروند . با تمام حس / عشوه ای که ( ذاتا تو چشم و صدا و اصلا تو همۀ اندامش / همۀ وجودش هست) بهش نگاه کرد
ا- : جونم ؟ چی میخوای عزیزم ؟
گوشه های چشم و لبهاش اومدن پایین . در حالی که کمی لب پایینش رو می آورد بیرون گفت : سیب
ا- : تو جون بخواه ، سیب که چیزی نیست جیگر
به همین راحتی سیبه چیده شد ، چون رسیده بود

Saturday, September 09, 2006

...



با جدیت نگاهش میکنم : من هر کاری رو که بخوام میتونم انجام بدم ، فقط کافیه که اراده کنم
سکوت میکنه . سکوتی حاکی از ترس و ایمان و ... انتقاد
سرمو میندازم پایین تا نگاهمو نبینه
با همین توجیهه که ، من ، تقریبا هیچ کاری انجام نمیدم

Friday, September 08, 2006

صدای خش خش


ازمیان صدای خش خش ، گاهی می ایستاد تا بدنش بهش برسد . آنقدر بار روی دوشش بود که دیگر تحمل وزنش را نداشت. همینطور که راه میرفت ، با خودش حرف میزد . گاهی ، بی هوا ، دستش را در هوا تکان میداد تا موضوع را برای خود ش بهتر توضیح دهد . نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت
ناگهان ، انگار که چیزی یادش آمده باشد ، ایستاد . دستکش پاره و بد بویش را در آورد . آرام با نوک انگشت سبابه اش ، لثۀ بالایش را لمس کرد . هنوز هم لخت بود . دیگر آبسه و معده درد ، برایش شده بود عادت . لحظه ای به این فکر کرد که : تا چند سال دیگه سارا خانومم برام دندون میکاره . درون لبخندش ، فقط برق دو تا دندان را میشد دید . به خانه اش فکر کرد . مطمئن نبود که آیا زنش ، زن علیلش ، این زمستان را هم دوام می آورد یا نه . با رفتن سارا به دانشگاه ، دیگر کسی نیست که او را تر و خشک کند
آسمان سبز شده بود و او هنوز این کوچه را تمام نکرده بود . در حال پوشیدن دستکشها گفت : ما که آب از سرمون گذشته ، خدا بزرگه . و خدا بزرگه را طوری بلند گفت که خدا هم بشنود . باز هم صدای خش خش جارو بلند شد

Thursday, September 07, 2006

همه چیز از یاد آدم میرود ، جز یادش که همیشه یادش است





نه ، ولش کن

باید زودتر بروم توی پیاده رو و حتما از کنار دیوار راه بروم و کیفم را طوری بگیرم که توجه کسی را جلب نکند .بالاخره به آرزویم رسیده بودم . بعد از ماهها توانسته بودم پولهایم را جمع کنم ، آنهم با چه بدبختیی . از تمام خواسته هایم گذشته بودم . مدتها بود که خانه و یخچال خالی بود . از بس پیاده راه رفته بودم ، کف پاهایم همیشه تب داشتند

نه ، ولش کن . کمک

ولی حالا میتوانستم چیزی که آرزویش را داشتم ، توی دستانم بگیرم . به این فکر می کردم که چند شب آن را توی بغلم می گیرم و میخوابم؟ و مگیذارمش جلوی چشمانم و نگاهش می کنم . مثل تابلو . آخر من همیشه بعد از اتماتم تابلوهایم ، آنها را میگذارم جلوی تلویزیون و ساعتها و روزها نگاهشون میکنم . یک جور معاشقه

ولش کن . کمک . مردم کمکم کنید

آه ، ... خدایا ازت ممنونم . باورم نمیشود . من به آرزویم رسیده ام . حالا میتوانم عکس بگیرم . چقدر طرح توی ذهنم دارم . مدتها بود که طرحهایم را مینوشتم و میکشیدم . چقدر کار دارم . چقدر وقت دارم ؟ تا آخر عمرم . کمه ، خیلی کمه . چرا ما آدمها اینقدرعمرمان کم است ؟ دارم میترکم . پس چرا نمیرسم ؟ من باید عکس بگیرم

کمک . مردم کمکم کنید . نه . اونو بده به من
................................................

اون کیف مال منه . نمیتونی ازم بگیریش . آخ ، دستم . به من لگد میزنی . پس بگیر

میان جنگ و دعوا به این فکر می کنی که آشناست ؟ نمیدانم کجا دیده امش ؟ فکر نمیکنم حتی پانزده سالش هم شده باشد

شاهرخ ؟ ....................

آن را از چشمهای سیاهش نشناختم . هنوز هم آن زخم سالک گونه روی گونه اش بود

خانم ، یه آدامس میخرید؟ - نه . مرسی . - تو رو خدا . یکی ، فقط یکی

او هم شل شده بود . هر دو به هم زل زده بودیم
...............................................

تو یکی از کوچه های میدان محسنی کلاس میرفتم . هفته ای سه روز میدیدمش . با هم دوست شده بودیم

چرا سرتو انداختی پایین ؟ به من نگاه کن . اسم تو شاهرخه ؟
...............................................

اسمت چیه ؟ - شاهرخ . - چه اسم قشنگی . چند سالته شاهرخ ؟ - شیش

شرم از نگاهش میریزد . گونه هایش دیگر سرخ نیستند . سنگینی کیف به دستم بر میگردد

شما سیمین خانم هستین ؟

هنوزهم ادب و وقار! ... . با شرمندگی به نگاه من زل زده بود . توی چشمهای همدیگر دنبال خاطره میگشتیم . دست در جیبش کرد . دنبال چیزی میگشت
...............................................

تا برسم کلاس ، ناهارم را توی راه می خوردم . زل زده بود به ساندویچ نصفه و آب دهانش را قورت میداد .نمیدانستم چه باید بگویم وساندویچ نصفه را چگونه به او تعارف کنم ؟ بی هیچ کلامی ، ساندویچ را به دستش دادم . اول امنتاع کرد ، ولی بعد ، با لبخند من ، آن را پذیرفت

سلام . - سلام .امروز برات هات داگ آوردم . دوست داری ؟ - من همه چی دوست دارم .... و صدای خنده
و مسخره شدن من توسط دوستانم به خاطر داشتن یک دوست گدا ، و حسادت دوستان او به خاطر دوستی با من
...............................................


سلام . ببینم ؟ صورتت چی شده ؟ - چیزی نیست ، بابام متوجه نشد ، سگک کمربندش خورد تو صورتم


کتک می خورد . هر روز . هر شب . ... آخرین باری که من کتک خوردم کی بود ؟


زخم صورتت چرک کرده . باید پانسمان بشه . - هه ، این قرتی بازیا چیه ؟ خودش خوب میشه


چیزی توی مشتش بود . دستش را که باز کرد ، .... ، میخکوب شده بودم


امروز کارنامه گرفتم . معدلم شده بیست . - آفرین ، ببینم ... . باریکلا ، میدونی کلاس چهارم از همۀ سالها سختتره؟ حتی از پنجم
چشمهایش از همیشه بیشتر برق میزد . نگاه پر افتخارش به من میگفت : تو تنها کسی هستی که من برایش مهم هستم
میخوام برات جایزه بگیرم . چی دوست داری ؟ - نه مرسی ، چیزی نمیخوام . - من دوست دارم، برای کسانی که دوستشون دارم ، کادو بگیرم ( البته وقتی که معدلشون بیست میشه ! ) خوب حالا بگو چی دوست داری


بعد از کلی اصرار و انکار ...ا
تخم مرغ شانسی . همیشه دلم میخواست بدونم شانس من چیه
با هیجان (پوست) تخم مرغ شکلاتی را کند . بلد نبود درش را باز کند. کمکش کردم . از خوشحالی جیغ میکشید . چشمهایش را بسته بود تا ستاره هایش بیرون نریزد
..............................


پسر پانزده ساله با چشمانی خیس ، اما بی نور، به من نگاه میکند . از لابلای انگشتان زجر کشیده اش ، دوربینی به اندازه یک بند انگشت ، دیده میشود


س. د. ز
چهارشنبه / بیست وشش / بهمن / هشتاد و چهار


Wednesday, September 06, 2006

صدا


با هر حرکت ، صدایی
مسخ صدا شده بود ؟ ... یا انگشتها ؟
مبهوت نگاه میکرد ...ا
صدا از کجا بود ! از انگشتان ؟ ازسیمهای گیتار؟
یا از نگاه دوخته شده به کف اتاق ؟
..........
سلام
سلام
منو به یاد دارید ؟
میتونم دستاتونو ببینم ؟ آخه من آدما رو از دستاشون میشناسم

داستان خرس های پاندا


هیچ چیز از آن انسان نیست
هرگز
نه قدرنش
نه ضعفش
و نه دلش حتا
و آندم که دست ...ا
... و آندم که دست به آغوش میگشاید
سایه اش سایه ی صلیبی است ...ا
............
و آن دم که می پندارد خوشبختی اش را
در آغوش فشرده است
آن را له می کند
"ماتئی ویسنی یک"

Saturday, September 02, 2006

ميخوام تنها باشم


دلم میخواد برم یه جای دور که هیچ کسی منو نشناسه. که کسانی که میشناسمو نبینم .چون دوست ندارم کسی تو زندگیم سرک بکشه
کجا مثلا؟
مثلا یه جنگل دور . تو یه غار
تنهایی ؟
آره دیگه تنهایی
خوب الانشم که تنهایی
دوست ندارم وقتی که از خونه میام بیرون کسی رو ببینم
خوب وقتی از خونه میری بیرون ، سرتو بنداز پایین که کسی رو نبینی . وقتی تو کسی رو نبینی ، کسی هم تو رو نمیبینه
دوست ندارم هر از گاهی ، فامیلی که ازشون هیچ خوشم نمیاد ، بهم زنگ بزنن و دعوتم کنن به مهمونی های مسخره شون که هی اثاثیۀ جدیدشونو به رخم بکشن و با لبخندای پر معنی شون حالمو بپرسن و هی بگن : خوب ، دیگه چه خبر
اینم چاره داره . کافیه هر شماره تلفنی رو که دوست داری جواب بدی و بعدش هم در جواب گله مندیها بگی ، کالر آی دی من خرابه
دوست ندارم کسی برام کاری انجام بده ، تا منم مجبور بشم جبران کنم
خوب مگه تا حالا غیر از این بوده ؟
دوست دارم تنهای تنها باشم و از صبح تا شب فقط پینک فلوید گوش بدم و پیتر گابریل و دایر استریت
مگه حالا غیر از اینا چیز دیگه ای هم گوش میدی ؟
دوست دارم نصفه شب از خواب بیدارشم و بدون اینکه بوی رنگ مزاحم کسی باشه ، نقاشی بکشم
خوب این دیگه از ...ته. حالام میتونی نصفه شب بیدار شی و ...ا
دوست دارم تنهایی غذا بخورم
تلویزیونو خاموش کنی ، دیگه کسی نیست غذا خوردنتو تماشا کنه
دوست دارم موقع اومدن به خونه ، خودم درو وا کنم
مگه تا حالا شده که تو در بزنی و کس دیگه ای از تو خونه درو برات باز کنه و تو بهش بگی سلام ؟
دوست دارم هر وقت که دلم خواست بخوابم وهر وقتم دلم خواست بیدار شم
ساعتا رو خفه کنی ، به خواستت میرسی
دوست دارم همیشه همه جا تاریک باشه
چاره اش کلید برقه و پردۀ کلفت
دلم نمیخواد با هیچ کس هیچ ارتباطی داشته باشم
هیچ شمردی چند تا دوست داری ؟
ااااه ، اصلا نمیشه با تو درد و دل کرد ، تو اصلا درک نداری
وای ، امروز چندمه ؟ صاب خونه گفته بود که میخواد اجاره رو ...ا

Wednesday, August 30, 2006

نفرین



نمی دونست تقاص کدوم گناهشو داره پس میده . گاهی وقتها اونو نرون صدا میزد ، گاهی چنگیز، گاهی استالین . زندگیشو با کورۀ آدم سوزی هیتلر مقایسه میکرد
بهش میگفت : الهی درد بی درمون بگیری . الهی تنت کرم بذاره . الهی...ا
حالا مجبوره بهش مرفین بزنه ، چون شبها از صدای فریادش نمی تونه بخوابه . خونه - زندگیش بوی استفراغ میده و شاش
حالا مجبوره تنی رو که (روزگاری قوی بود )، به زور برگردونه ، تا پشتش چراغ بذاره ، که کرم نذاره
هنوزم نمی دونه تقاص کدوم گناهشو داره پس میده

Monday, August 28, 2006

مبارکباد!ا

کانل 1: آخوندی در بارۀ فضایل امام ... حرف میزند
کانال 2: حاج آقایی دربارۀ مردانگی ! حضرت ... سخن میراند
کانل 3 : حضرت ... جوانمردی بود ...ا
کانل 4: آخوند مونثی دربارۀ حضرت ...ا
کانل 5: گزارشی درمورد ملا ...ا
کانل 6: از همه بهتره ! ... میلاد با سعادت حضرت زکریای رازی ، آن یگانه منجی عالم بشریت ! و... بر تمامی الکل دوستان گرامی و عزیز و ... مبارک باد

فلورانس نایتینگل


.میگن یه ساختمونش مال صدوپنجاه سال پیشه . این سومین شبیه که قراره نخوابم
.صبح که اومدیم اینجا ، شکم خواهرم این سه تا سوراخو نداشت . بیشتر از اونی که نشون میده ، درد داره
.هر از گاهی از اتاق بغلی صدای زنی میاد که می ناله : آی ، درد میگیره
.تارعنکبوت پاره شده ای ، در کنج سقف چهارونیم متری ، نشون میده که هوا جریان داره
آی ، درد میگیره .ا - :
با دوستی ( اس.ام.اس !) بازی میکنم . همۀ عصبانیتم رو سرش خالی میکنم . آخه اون یه چند وقتی اینجا "اینترن" بوده
آی ، درد میگیره .ا - :
دلم سیگار میخواد . مدادمو میذارم لای لبامو ، (سیگار) میکشم . یه پوک محکم میزنم . دهنم بوی سیگار میگیره . ناگهان از جا میپرم . باورم شده بود که دارم توی بیمارستان سیگار میکشم
.دوباره : آی ، درد میگیره
رفتم تو راهرو کمی قدم بزنم . اول فکر کردم سر درد و سر و صدا و بو ، باعث شده برم تو توهم . ولی نه ، یه گربه ی واقعی داره تو راهروی طبقه ی دوم بیمارستان ، قدم میزنه ! از تجسم اینکه اینجا دنبال چی میگرده و چی میخوره ، چشام مات میشه
.بازهم : آی ، درد میگیره
. چشمامو میبندم که کف نره توشون . همچنان یکی داره میگه : آی ، درد میگیره
.اشتباهی جای" لوراتادین" یه "لورازپام" خوردم . - : آی ، درد میگیره
. نخیر . مثل اینکه اگه ننویسمش ساکت نمیشه . - : آی ، درد میگیره . آی ، ....ا
خوب ، حالا میشه خوابید . شب بخیر

Thursday, August 24, 2006

...

انسانها یک وجه مشترک دارند
همه متفاوت هستند

Wednesday, August 23, 2006

خاکستری 1


1

سفیدی سیگارازلای انگشتان سیاهش ، توی چشم میزند . از زیر ناخنهایش بوی گردو می آید
بوی نم وعرق تن و سیگار، بد جوری با هم مخلوط شده است . ولی او اصلا حالت تهوع ندارد ، چون عادت دارد. با بی تفاوتی سرش را بر میگرداند و به اتاق خاکستری نگاه میکند . خاطره ای نارنجی رنگ جلوی چشمهایش میرقصد : حتی حوصلۀ فکر کردن را هم ندارد . صدایش بوی دهانش را گرفته . کسی از لای دندانهایش میگوید ؛ - میشه پنش تومن
مرد با کرختی و بی حوصلگی پنج اسکناس مچاله و کثیف ، که روزگاری سبز بودند، را میاندازد روی ملحفه های کدر. رگهای ریز و سرخ روی زردی سفیدی چشمش هی باد میکنند و میترکند . از شنیدن صدای زن یکه میخورد ، انگار تازه یادش می آید که برای چه کاری آمده اینجا ، از تعجب سرش گیج میرود . مایعی زرد و داغ و لزج ازمعده اش به طرف دهانش می آید . باعجله از اتاق بیرون می آید . توی راه تا به ساختمان نیمه کاره ، برسد ، به این فکر میکند که مریض شده یا نه ؟ واز فردا، با هر سوزشی وهر دردی ، به باور بیماری نزدیکتر میشود

خاکستری 2


2

سه ماه گذشته است
موجودی سه سانتی وصورتی درون شکمی ، برای زنده ماندن میجنگد
هیچ کوششی فایده ای نداشته و موجود ، به زنده ماندن ، اصرار دارد . درون شکم بوی آب می آید و خون . زن به تمام توصیه های ننه خدیجه برای پائین آوردن بچه عمل کرده بود . هر چه که باید خورده بود و هر کاری کرده بود . تنها چیزی که برایش مانده بود، کمردرد قهوه ای رنگی بود ، که هر روز به خاطر ایستادن ها و راه رفتن های بی وقفه بیشتر هم میشد

خاکستری 3


3


شش ماه گذشته است
پوست شکمش کش می آید . گاهی هم درد را احساس میکند و هنوزهم نمیداند که چرا ایندفعه نتوانسته بود بچه را پایین بیاورد و از دستش خلاص بشود . سر چهارراه به شکمش که محل کسبش شده ، اشاره می کند . شکمش را طوری بسته که مردم این بار، باور کنند که او حامله است . تازگیها همه چیز را نارنجی می بیند و زرد

خاکستری 4


4


نه ماه گذشته است
جلوی آینۀ غبار گرفته و شکسته ای ایستاده است و به اندام چاق و بی قواره اش نگاه میکند
امروز توی خیابان یک دختر هم سن وسال خود ش را دیده بود
البته خیلی هم مطمئن نبود که هم سن خودش باشد . ولی خوشگل بود . این را احمد گفته بود
یادش نمی آمد برای چندمین بار دارد خودش را با او مقایسه میکند
هم قد خودش بود . حتی کمی هم شبیه . لاغر، با قدی متوسط . موها و چشمانی سیاه داشت و وقتی می خندید چشمانش ستاره باران میشد
مانتوی تنگ و سرخی پوشیده بود که تمام برجستگی های تنش را ، ماهرانه ، وسوسه انگیز نشان میداد
جلوی آینه ، لباسش را کمی از پشت جمع میکند . برجستگی های تن او هم درست مثل آن دختر قشنگ است ولی
ولی فقط یک مشکل هست ، شکمش
او حتی درست نمیداند که چند وقتش است . ننه خدیجه از تاریخ عقب انداختن و از اندازه شکمش حدس زده بود که همین روزها وقتش است . از وقتی این حرف را زده بود ، دوهفته گذشته بود و هنوز هیچ خبری نبود
احمد به او میخندید و می گفت : - هه هه ، دو قلوئه
آخ ، اگه دو قلو باشه چقد خوب میشه.اونوخ میتونم قرضمو به سالار خان بدمو هر چی در میارم مال خودم باشه ، فقط خودم ... ا
و به این فکر میکرد که بعد از زایمانش چطوری میتواند صاحب یکی از آن مانتوهای تنگ بشود
چند تا چشم کوچولو گاهی وقتها باز میشدند و نور صورتی رنگ را از بین آبها با تعجب نگاه می کردند . بوی خاصی می آمد ؛ نه ، بوی گردو نبود . یک چیزی شبیه بوی خونابه و ... اسفند و دود . صدا می آمد
یکی داشت از آن طرف آبها میگفت : - تو رو ابوالفضل کمک کنید . شب جمعس . خانم ، آقا ، تو رو .....ا

خاکستری 5


5

از درد مثل مار شده است
- اَه پس چرا این بچهه نمیاد
میان دو درد به این فکر میکند که ؛ - هنوز بچه نیومده مشتری پیدا شده . هه ، چه بچۀ خوش قدمی . ای وای خدا مُردم از درد . پس چرا نمیاد
ازصدای قل قل آب هوا بوی نم گرفته است . نور آبی خاکستری رنگی از سوراخی ، اصراردارد . ننه بالای سرش نشسته و بادش میزند و دل گرمی میدهد که : - اگه دو قلو باشه چقدر خوب میشه . اونوقت ، تواز پری هم پولدارتر میشی
تمام تنش خیس شده است از درد ، ازاشک ، از....ا
ننه با همۀ لباسها و گردن بندها و النگوهایش افتاده روی شکمش و زور میزند : - الآنه ، نزدیک ده ساعته که داره ناله میکنه و جیغ میزنه ، دیگه نا نداره . حتی نمی تونه چشاشو وا کنه
احمد از توی آشغالها برایش یک دسته گل خشک شده آورده ، این را فقط میشنود
ننه از اتاقی که چند سال پیش احمد با یک عالمه حلبی و ایرانیت شکسته برایش درست کرده بود ، بیرون می آید . عرقش را پاک میکند و یک جرعه آب مینوشد . با خستگی به احمد میگوید : - دیگه کار من نیس ننه . باید براش دکتر بیاری ، اون داره از دست میره
احمد راه میافتد که برود ، که سالار خان جلویش را میگیرد : - چی شد ، بچه اومد؟
احمد با عصبانیت به او نگاه میکند . خوب میداند که سالار خان نگران گلی نیست ، بچه را میخواهد . دندانهایش را گاز میگیرد و میگوید : - نه ، ننه نمیتونه . میگه بچه چرخیده . اگه الآن دکتر نیاریم بالا سرش هم بچه میره ، هم اون
از نگاه سالار خان سردش میشود . صدای سالار خان میگوید : - ااااه ، این موقع شب دکترم کجا بود
یک صدایی تو سر احمد گفت : - اگه روزم بود ، تو سراغ دکتر نمیرفتی

خاکستری 6



6

تو وانت درب و داغان سالار خان ، که دیگر آبی نبود ، نشسته بود و جواد یساری گوش میداد . فکر میکرد ؛
- نمیدونم چم شده . دلم شور میزنه . بابا ، تو این بیغوله هر چند وخ یه بار، یه زن زائو داریم . خوب گلی هم مثه یکی از همونا . نترس ، میزاد . راحتم میزاد . چی میگی توام ، اگه میخواس بزاد تا حالا زائیده بود دیگه
به سالها پیش فکر میکرد . به روزها و شبهای عاشقی و عشق بازی . - حیف ، اون موقع گلی خیلی بچه بود ، وگرنه چی میشد . برو بابا توام ، عشق و عاشقی فقط مال فیلماس و هیجده سالگی . بی خیال بابا
گاهی صدایی سبز، مثل ونگ گربه ، از عقب وانت می آمد
- اگه یهو همینجا تو وانت بزاد چی ؟ هه ! اونوخ اسم بچهه رو میذاریم زامیاد . از فکرش خنده اش گرفت . خودش را جمع و جور کرد . برگشت ببیند سالارخان خنده اش را دیده است یا نه ، که دید اوهم دارد میخندد . دیگر از فکرش خجالت نمیکشید
صدای ننه به پشت شیشۀ وانت کوبید : - یه کم گاز بده ننه ، انگاری صدای نفسش نمیاد
یک ساعت طول کشید تا به نزدیکترین بیمارستان دولتی رسیدند . دیوار های گچ و سیمان بیمارستان از ورم خیس شده بودند . بوی نم با بوی مرگ و زندگی مخلوط شده بود . دیوارها دیگر رنگ نداشتند . احمد ، گلی را بغل کرد و به بیمارستان برد
- ننه راس میگه ، انگار نفس نمیکشه . کبودم شده
فکر کرد گلی میتواند زبری صورتش را حس کند یا نه ؟. از تجسم طرح اندام صورتی رنگش ، یک جوری اش شد
بیست دقیقه طول کشید تا گلی را به اتاق زایمان منتقل کردند . بیمارستان دولتی بود ، ولی پول هم می خواستند
یک ساعت بعد دکتری که بوی دوا گلی میداد ، با پوستی زرد ، بیرون آمد. زیر چشمانش گود افتاده بود ونفس نفس میزد . انگار میخواست بگوید ؛ ما کار خیلی مهمی انجام داده ایم . نفسش را توی گلویش ریخت : - همراه زائو
ننه با پای لنگش آمد جلو : - آقای دکتر، دردت به سرم . چی شد ننه ؟ بچه اومد ؟
هوا بوی نفس دکتر را گرفته بود : - متأسفانه نتونستیم برای مادر کاری بکنیم ، ولی خوشبختانه بچه ها سالمن
- ایول ، گفت بچه ها ، جانمی جان . اینو سالار خان گفته بود
ننه خدیجه داشت توی سرش میزد و زار میزد . و احمد به او کمک میکرد که به وانت برسد . توی راه صدای فکر کردن سالار خان را از لابلای دود سیگار، شنید . از افکار خودش شرمنده بود ولی نمی دانست برای افکار سالار خان چه اسمی بگذارد و چه حسی داشته باشد . تاریک بود و او هیچ رنگی را تشخیص نمیداد
س .د. ز
دوشنبه / چهارده / شهریور / هشتاد و چهار