Wednesday, December 27, 2006

یلدا


دلم گرفته است . دلم ، گرفته است . به ایوان نمیروم و انگشتانم را بر پوست نمدار صورتم نمیکشم . چراغهای رابطه همچنان تاریکند . دلم تنگ است برای کسی که دیگر هرگز وجود نخواهد داشت . من چیز زیادی نمیخواهم ، شانه ای برای گریستن مرا بس . دلم آغوش میخواهد . دلم انگشتانی میخواهد ، نوازشگر . کسی مرا در آغوش نخواهد گرفت . دیگر کسی به من نخواهد گفت " دوستت دارم " . تمام تلاشهایم برای تنها نبودن ، مذبوحانه بوده است . من ، حکم تنهایی ابدی را بر پیشانیم دارم . صورتم را برای نوازشهای اشکهایم ، خالی نگه میدارم و ازانگشتانم نقش سد بودن را میگیرم . گرفتار یلدا شده ام ، یلدایی که هیچگاه سپیده را نخواهد دید .ا
خالیم . تهی . حفرۀ سیاه در حال رشد است . گوش کن ؛ صدای بزرگ شدنش را میشنوی ؟ قلبم دیگر نمیتپد . از درون خورده میشوم . با اشتیاق منتظر بلعیده شدن همۀ من هستم . بلعیده شدم . من نیستم . دیگر وجود ندارم . حالا میتوانم به کسانی بپیوندم ، که دیگر وجود ندارند .ا

Sunday, December 24, 2006

نوستالژی


اینقدر ناگهانی دیدمش که هنوزم قلبم بودنشو تاپ تاپ می کنه . می دونستم اومده . برای ندیدنش تمام دعوتهای دوستامو رد کرده بودم . ولی ، اتفاقی که باید بیافته ، میافته
خیلی عوض شده حتی خنده هاشم تغییر کرده . می خنده . نمی دونم چرا دارم میلرزم . عوض شدی . بزرگ شدیا . کاش نمیشدم . میره تو فکر . از انگشتای قشنگ مردونش ، صدای هتل کلیفرنیا میاد . هنوزم صداش پرطنینه و محکم . نگاهش دیگه براق نیس . چاق شده . دستام بوی ادکلنش ، بوی خاطره گرفته . به شونه هایی که اشکام خیسشون کرده نگاه می کنم . تو سختترین روزای زندگیم ، اونا کوه من بودن . سکوت . دیگه نمی نویسم . حتی شعر؟ سکوت . فکرشو پاره نمی کنم . شاید تو پروژۀ جدید شرکت کنم . یعنی میخوای بمونی ؟ سکوت . دوس ندارم بمونه . بودنش اذیتم میکنه . چشممو روی چراهای ذهنم میبندم . بالاخره چشماش برق زد . نگاهش سوراخم میکنه . هنوزم تنهایی ؟ اینجا ایرانه . دوس ندارم تنها باشی . نیستم . دارم ازصدای سکوتش کر میشم . دیگه بسه . دلم میخواد حرف بزنم . مدتها ست که برای کسی حرف نزدم

Saturday, December 23, 2006

تنها صداست که می ماند


چرا توقف کنم ، چرا؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت ، فواره وار
***********
من از سلالۀ درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می کند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
***********
مرا به زوزۀ دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلأ گوشتی چه کار
***********
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها ، می دانید ؟
***********

Thursday, December 21, 2006

آری هست



دخترک سارافون قرمزشو پوشیده بود . روبان سفید موهای دم موشیشو، با دستای کوچولوش محکم کرد . کفشای مشکی جلو بسته اش یه کم براش کوچیک شده بود . وسط اتاق ، صورتی ، انتظارشو می کشید . رنگ قرمز لبهای صورتک ، از خیسی برق میزد . اونو از طرف موهاش بلند کرد . زنجیر گوشواره های رنگینش روی زمین کشیده میشد . از پله ها پایین اومد و به طرف علفزار دوید . سر یه قرقرۀ تپل درست به وسط به علاوه ، گره خورده بود . بادبادکشو توی هوا بلند کرد و با آخرین سرعتی که پاهاش میتونست ، دوید . بادبادک چرخی زد و با سر خورد روی زمین . دخترک باز هم بادبادکشو بلند کرد . اینبار خواسته یا ناخواسته ، جهت بادو پیدا کرد . بادبادک ، رقص کنان ، رفت بالا و قرقره ازغصه لاغر شد . بادبادک جان چه میبینی از آن بالا ؟ بادبادک نگاهی به پایین انداخت . در میان جاده ها غباری نبود . برفراز تخته سنگ ، نشانی از نعل اسب تک سواری نبود . بادبادک جان ببین آیا جای پایی سبز خواهد شد ؟ روی سبزه ها ، هیچ اثری از بهار نبود . شب ، به نرمی گام برمیداشت . دخترک به قلۀ تپه رسیده بود . در کنار پله ها ، فانوسی روشن بود . به سفره ای می اندیشید ، که بغض سنگینی برایش لقمه می گرفت . بادبادک جان ، ببین پیک امید ، آیا روی دوشش کوله باری هست ؟
من دلم با خویش میگوید ؛ که آری ، هست
من دلم با خویش میگوید ؛ که آری ، هست
ا.................................. آری ، هست

Tuesday, December 19, 2006

سر


کارد دو لبۀ سیاهو بر میدارم . با دست چپم فکمو به شدت می کشم بالا . چاقو کنده . من به سختی میبرم . جای برش درد نمیکنه . ناخونام توی فکم فرو میرن . خون فواره میزنه . با هر ضربانی ، خون بیشتری . صدای شرشر ، توی گوشم میپیچه . میرم جلوی آینه . میخوام ببینم . خون میپاشه تو صورت توی آینه . دارم از صدا کر میشم . صدای نفس توی گوشمه . نمیدونم داغی خونه یا داغی زبون . میبرم . چه کار آسونی . چرا قبلا این کارو نکرده بودم ؟ سرسنگینم ازگوشم توی دستم آویزونه . می خندم . سر توی آینه میخنده . از لای موهاش خون میچکه . تعجب میکنم . موهای من این رنگی نبود . از رنگ قرمز دندوناش خوشم میاد . از لای دندوناش ، چیکه چیکه ، خون میریزه بیرون . برای آخرین بار ، سر رو توی بغلم فشار میدم . از جدا شدنش نمی ترسم

Monday, December 18, 2006

خود سانسوری


سر . پا . خواهش . سر. پا . خواهش . سرتو بردار . خوبه . گفتم سرتو بردار . سر . مو . خواهش . سرتو بر ندار . گفتم سرتو برندار . دیگه سرمو نمیذارم . میخوام سرمو بذارم . سرتو بردار . گفتم سرتو برندار . میخوام سرمو بذارم . سرتو بردار . دست . لمس . مو . خواهش . مو . دست . بو . مو . سرتو برندار . بو . نفس . صدا . صدا . نفس . گفتم سرتو برندار . لمس . لمس . صدا . خواهش . نفس . بیا بزرگ شیم . اااه ، چقدر بزرگه . اعتراف . اعتراض وارد نیست . این حق منه . تساوی . ت ... ساااا ...وی چند بخشه ؟ تشااااابه . تشابه ؟ گفتم سرتو بردار . آیا از نظر به طور کلی خوب است ؟ خوبه . گفتم سرتو بردار . برابری . برابری ؟ سرتو برندار . گفتم سرتو برندار . حق . حق . حق ؟ ختم جلسه اعلام میشود . کدومشو دوس داری عزیزم ؟ ماسک . بدونم ماسکم قشنگه ها . نه ماسک دارشو بیشتر دوست دارم . بخرم برات ؟ اووووه ، خودم یه عالمه از اینا دارم
...................................................

Sunday, December 17, 2006

چرا آدما از هم زود سیر میشن؟


ما همیشه به دنبال کشف ناشناخته ها ییم . وقتی یه آدم جدید میبینیم ، به اون مثه یه معما نگاه میکنیم . و شروع می کنیم به حلش . به محض اینکه نقاط تاریکش ، روشن شدن ؛ ولش میکنیم . کیه که دلش بخواد یه جدولو دو بار- یا شایدم بیشتر - حل کنه ؟
ما به دنبال یه آدم خاص می گردیم . کسی که مثل دیگران نباشه . چرا ؟ چون ما ایده آلیستیم و درست به این علته که ما آدما براحتی - مثل خمیر- شکل عوض میکنیم . و چون فیلم بازی کردنم حدی داره ، وقتی طرفمون ، شکل واقعی ما رو دید .... نه ، ... شاید یهو بهم نریزه
شاید اینقدر آدم باشه که یه تحلیلی ام از خودش داشته باشه . یواشکی ، تو خلوت خودش ، ماسکارو دونه دونه بر میداره . میشینه جلوی آینه . میبینه دست کمی از طرف مقابلش نداره . پر از دروغه
حالا اینجا دو کار میکنه . یا بر میگرده به قیافۀ قبلش ، چون اونجوری بهتر به نظر میرسه ؛ یا اینکه حقیقتو قبول میکنه . و به طرفش میگه : آقا من اینم ، میخوای بخواه ، نمیخوای ... بخواه ، همینیس که هست . حالا این طرف مقابله که میره تو لولۀ آزمایش و ....ا

Saturday, December 16, 2006

تحمل



شام چی داری؟
املت
تنبل خانم دلت بسوزه ، من ناهار خورش بامیه درس کردم
ایول ، مگه تو خارجم بامیه پیدا میشه !ا
ها ها ها ها !ا
ها ها ها ها !ا
خسته شدم بسکه تو خونه موندم . دلم میخواد برم بیرون . نمیتونم برم سر کار، آخه تو مرخصی ام
مواظب باش ، هوای قطب خیلی سرده ها !! ا
هفتۀ دیگه که مسافر داریم ، برام چند تا گردن بند بخر، بده بیاره . میخوام برای سال نو به دوستام هدیه بدم
او کی ! راستی ، جان شیفته چی شد ؟ خوندیش ؟
نمیتونم کتاب بخونم ، حالم بد میشه
حیف من که اینهمه تو انقلاب دویدم
برام چند تا دستمال سر بخر ، نمیتونم فقط کلاه بذارم سرم ، میترسم به سرم حساسیت بده
ها ها ! خوش به حالت دیگه لازم نیست شامپو بخری
ها ها ها ها ! آره راس میگی . چند هفته ای هست که شامپو به سرم نمیزنم . سرم شده عین ... ، صاف صافه . ها ها ها
................................
....................
ها ها ها ها !ا
..................
گلو درد و سرفه هام ، مراقب اشکام بودند
براش شیرین زبونی کردم ؛ از برف ریز ریزی که مدام میاد و نمیشینه تا قیمت تخم مرغ و ... احمدی نژاد
ها ها ها ها !ا
ها ها ها ها !ا
که یهو : اگه سلولا بازم بخوان بموننو زیادتر بشن چی ؟ اگه سینمو بردارن ؟ اگه بگن تا شیش ماه دیگه بیشتر زنده نیستی ؟ کی جنازمو میاره ایران ؟ .... ا
............................

Saturday, December 09, 2006

شوق


- رد پرنده ها را که می گرفت ، به نقاط نورانیی که به سقف آسمان چسبیده بودند ، می رسید . روزها پرواز پرنده ها را تقلید می کرد و شبها درخیالش ، نقطه ها را
به هم وصل می کرد و روی جاده ای که ساخته بود ، راه می رفت
وقتی به پدرش گفت که تنها راه راه رفتن روی جادۀ نورانی ، پروازاست ، کتک خورد
مردم ازش فرار می کردند . جادوگر قبیله ، خیلی سعی کرد ، که روح پلید را از او دور کند
............................................
رد پرنده ها را که می گرفت ، به نقاط نورانیی که به سقف آسمان چسبیده بودند ، می رسید . روزها پرواز پرنده ها را تقلید می کرد و شبها در خیالش ، نقطه ها را به هم وصل می کرد و روی جاده ای که ساخته بود ، راه می رفت
وقتی به پدرش گفت که دلش می خواهد پرواز کند ، پدرش به او لبخند زد ؛ و با هم به آسمان نگاه کردند
هنگام پیاده روی روی مدار زمین ، نگاهی به پایین ( شاید هم به بالا ) انداخت . سیارۀ آبی کوچولو شبیه آب نبات بود
............................................
دختر ، درازکشیده بود . جادوگر، با مشعلی در دست ، دورتلی ازهیزم ، طواف می کرد

Sunday, December 03, 2006

کف دست



شنیده بودم ، مستی و راستی
ولی ..............ا
ولی خیلی قدرت می خواد که یه آدم تو اوج مستی ، همچنان بتونه یک (یا شایدم چند تا ) ماسک ، روی صورتش حمل کنه . شاید خود واقعیشو پشت این همه ماسک گم کرده . شاید به این علته که هیچکس خودشو برای تو باز نمی کنه ، حتی اونی که ادعا میکنه برای تو مثل کف دست میمونه . هه ! کف دست !. یه نگاه به کف دستت بنداز ........ا
درسته ، هر کسی نقاط تاریکی دارد . در مورد بعضیا انقدر این نقاط تاریک زیادن ، که شبیه فضای نامتناهی شدن با سیاه چاله های
نا متناهی . نه ، من به کسی خرده نمی گیرم . آدما متفاوتن
ولی این اصل رو هیچوقت فراموش نکن : به هیچکس نمیشه و نباید اطمینان کرد
...............................................................
همین