Monday, October 15, 2007

تنها صداست که میماند


صدای ازدحام . دری باز شد . رد شد . بوی اتوی لباسش . رها شدن انگشتهایی که تا چند لحظۀ پیش او را میکشیدند
.
شش سالگی . خنکای صبح روی گونه ها . هجوم بوی مادر ، صدای خیابان و ... جایی به نام مدرسه
صدای بچه ها و انگشتان معلم و زبری بریل . بی هیچ رنگی
روزی که از مادرش پرسیده بود ؛ رنگ یعنی چی ؛ مادرش گریست ، و او هیچگاه نفهید رنگ چیست
صدای زنگ تفریح و زبری آشنای دیوار و .... .... تنۀ کسی همسن و هم وزن خودش . سالها بود که به زمین خوردن عادت داشت . از جایش بلند شد . سفتی زمین را زیر پایش حس میکرد . بدون عصا راه رفتن را خوب میدانست ولی .... ناگهان وحشت تمام وجودش را گرفت . رفته رفته صدای بچه ها به همهمه تبدیل میشد . انگشتانش را به دوروبرش کشید ، جز خلاء چیزی عایدش نشد . کم کم از وحشت کر میشد و او جز صدای نفسش چیز دیگری نمیشنید . دیگر زمین را هم زیر پایش حس نمیکرد . انگار پس از سالها تازه فهمیده بود ، کوری یعنی چه . تنها ، رها شده در نیستی . حتی نمیدانست نشسته یا ایستاده . معلق بود و او جرات نداشت از جایش تکان بخورد ، میترسید بیافتد به هر سو ، حتی به بالا . باقیماندۀ نفسش را حبس کرد و با تمام صدایش فریاد زد و ... گریست
هزار سال بعد . دستی و آغوشی و ... حس بودن
.
صدای ازدحام . دری باز شد . رد شد . بوی اتوی لباسش . رها شدن انگشتهایی که تا چند لحظۀ پیش او را میکشیدند . سعی میکرد مانند همۀ پسرهای بیست ساله ، خونسرد باشد . با طمانینه عصایش را باز کرد . نوک عصا که به زمین خورد ، خیالش راحت شد . دنبال چیزی میگشت . دیواری ، پله ای ، ... انسانی شاید . چشمهایش ... مردمکها ، توی کاسۀ چشم بی خاصیتش میدویدند . انگار یادش رفته باز کردن پلکهایش هیچ کمکی به بینا شدنش نمیکنند
باز هم حس رهاشدگی در خلاء ، خلائی بی حجم و پرصدا
چند قدم راه رفت . کم کم باور کرد که مسیر را ، جهت را گم کرده است . صدای چند پسر را شنید . - : ببخشید ترمینال اتوبوسها کجاست ؟ صدایی همسنش گفت : بیا نشونت بدم . باز هم انگشت ، انگشتانی سرد ، محکم مچش را گرفتند . از دور که میدیدیشان ، انگار کسی دزدی گرفته بود و کشان کشان به قاضی میبرد . صدا ، تلخ میخندید : همین راهو مستقیم بگیر و برو . رفت . صدای مردم کم میشد و او میرفت . به جایی رسید که ... به جایی نرسید . گم شده بود . باز هم انسانی او را ریشخند کرده بود
به دیوار تکیه کرد . باز هم او مانده بود و هجوم چراها به ذهنش

Wednesday, September 19, 2007

خانواده


امروز پنجاه و چهار ساله شدم
دیروز چهارمین نوه ام بدنیا اومد ، خودمو خوشحال نشون میدم ، ولی نیستم . هر روز که میگذره ، بیشتر پیر میشم . دوست ندارم به قیافه ام تو آینه نگاه کنم
اصلا یادم رفته بود ، جوون که بودم با خودم عهد کرده بودم که تا پنجاه سالگی بیشتر نمونم . ولی حالا مثه چی چسبیدم به زندگیی که هیچوقت بهم لذت نداده و ... هر سال که میگذره ، بیشتر از مردن میترسم
هنوز بیست سالم نشده بود که شوهر کردم ؛ شوهرم ندادن ، خودم خواستم . فکر میکردم منم مثل مادرم ، مثل خواهرم ، به دنیا اومدم که شوهر کنم ؛ برای همینم به اولین که نه ، به دومین خواستگارم گفتم ؛ بله
دوست داشتم برم دانشگاه . شوهرم اجازه داد درس بخونم ، که یهو ناغافل ، یه بچه افتاد تو بغلم . بعدشم دوتای دیگه . به قول مادرم ؛ زن اگه دکتر و مهندسم باشه ، آخرش باید کون بچه بشوره و همۀ عمرشو تو آشپزخونه بگذرونه و مواظب باشه قرمه سبزی اش ته نگیره
دخترم واسم دعوتنامه فرستاده و من باز هم حوصله ندارم برم . چه فایده داره ؛ اونجام که برم مثل همینجا ، از صبح تا شب باید بشورم و بسابم و ...ا
پسر کوچیکم هنوز زن نگرفته . این پسره رو که سروسامون بدم ، دیگه کاری ندارم بکنم . دیگه کسی بهم نیازی نداره . اونوقت با خیال راحت میتونم سرمو بذارمو بمیرم

.
امروز پنجاه و چهار ساله شدم . به آینه نگاه میکنم . به عکس روی میز نگاه میکنم ؛ میمونم ، این منم یا اون
به گذشته فکر میکنم به تمام روزهای تولدم
سی سالی میشه که .... دلم میخواد بمیرم . نه اینکه آدم موفقی نبودم . من زندگی پر سروصدایی داشتم . پر لذت . دلم میخواست عکاس بشم ، شدم . دلم میخواست پول داشته باشم ، دارم . دوست داشتم معروف بشم و مهم ، شدم . حتی یادم میاد یه سالهایی عاشق هم بودم . هر چی که بخوام دارم . هر جا دلم بخواد میرم . هر کار دلم بخواد میکنم . تو خیلی از گالریهای مهم دنیا ، نمایشگاه گذاشتم و خیلیا منو به عنوان یه هنرمند مولف میشناسن
از نظر دیگران ، من ، یه زندگی ایده آل داشته ام
ولی همیشه یه چیزی تو زندگیم کم بوده . بارها از خودم پرسیده ام . من همه چیز داشته ام به غیر از ...، شاید ... ، شاید چیزی که تو زندگیم کم بوده ..................ا

Tuesday, August 28, 2007

0

تاریکه خیلی تاریکه . از دور صدای پارس سگها میاد ، زیادن . از پنجرۀ بالای سرم صدا میاد . مامان اون پایین وایساده . نگران نگاهم میکنه . صدای بابا میاد ولی خودش نیست ؛ بسه دیگه بابا جون پاشو وسایلتو جمع کن بیا این طرف . اینجا جات بهتره . مادرتو ببین
منم همینو میخوام . دلم میخواد برم اونطرف . از پنجره رد نمیشم خیلی کوچیکه . هر چی میگردم هیچ در و پنجرۀ دیگه ای پیدا نمیکنم . دیوارها و سقف اتاق به طرفم میان . میخوان لهم کنن . همون پنجرۀ کوچیک هم دیگه نیست . به دیوار مشت میکوبم . فریاد میزنم ؛ کمک . من اینجا گیر کردم . احساس خفگی میکنم . می دونم که مامان و بابا اون پشت منتظرن . باید زودتر برم . صدای سگها خیلی نزدیکتر شده . یکیشون پامو گاز میگیره و هر چی تقلا میکنم بیشتر گاز میگیره . صدای خرخر سگ داره گوشمو کر میکنه . یکی دیگه میپره روی سینمو نصف صورتمو گاز میگیره
.
هنوزم صدای خرخر سگها توی گوشمه . حس میکنم صورتم از آب دهن سگه خیس شده . وقتی نفسام آروم میشه ، .... دلم یه چیزی میخواد . میرم سر یخچال . نه یه چیزی بهتر از آب میخوام . میدونم که امشب هم بدون قرص نمیتونم بخوابم ...... دیگه خواب آوری نمونده . استامینفن کدئین فشارمو میندازه پایین ، نه به درد نمیخوره . پس چی کار کنم . تو فکرم که برم خوابمو بنویسم که یه چیزی یادم میاد . اگه چند تا کدئینو با یه استکان الکل قاطی کنی ، دیگه حتی خدام نمیتونه زنده نگهت داره
یادم باشه فردا صبح یه شیشه الکل بخرم

Friday, August 24, 2007

survive

درو باز کرد و نشست توی ماشین . روی صندلی بغل یه دونه آدامس دید . به نظر خیلی هم خوشمزه نمیومد ، ولی خوب ، به امتحانش که میارزه نه ؟ برش داشت . یه لیس بهش زد ؛ اووم بدک نیست . گذاشت توی دهنش ؛ شیرینه . یه کمی سفته ، ولی شیرینه . یه مدتی گذشت تا آدامس توی دهنش نرم شد ، ولی همچنان شیرین بود . مدتی به جویدن ادامه داد . آدامس نرمتر نشد که هیچ ، داشت کم کم شیرینیشم از دست میداد . تعجب کرد ؛ آدامس هم سفت شده بود ، هم بی مزه . داشت به فکش فشار میاورد . آدامسه ، بد جوری رفته بود رو اعصابش . میدونست که خیلی هم کار درستی نیست ، ولی چاره ای نداشت ؛ باید خودشو نجات میداد . شیشه رو کشید پایین و ...... آدامسو تف کرد بیرون هنوزم داره مزۀ آدامسو حس میکنه . به ظاهر اولش فکر کرد . چقدر وسوسه انگیز بود و خوشمزه . ولی ، خیلی زود ، آدامس ، هم قیافۀ خودشو از دست داد ، هم مزه شو

Thursday, August 16, 2007

ایمان داشتن یا ایمان نداشتن ، دیگرهیچ چیزی مسئله نیست

از وقتی که عزیزی به من گفت که هنرپیشه ای بیش نیستم ؛ که من هنرپیشه مدام دارم به خودم و دیگران دروغ میگم و چیزی رو که نیستو میگم هست ؛ پاک قاطی کردم . کابوس سقوط اگه قبلا چند ماه یه دفه بود ، حالا داره میشه هر شب . مدام در حال چک کردن و ایراد گرفتن از خودم هستم . اگه موقع راه رفتن ، زل بزنی به قدمات ، حتما میافتی
امروز رفته بودم خونۀ یکی از فامیلا ، مولودی گرفته بود . قائدتا ، منم باید مثل دیگران شادی میکردم و گیل میکشیدم و .... علی رغم رژیم ! ، تا خرخره میخوردم
داشتم با دوست دوران بچگیم از زندگی ، از ... ، از آرزوهام میگفتم : میخوام اینکارو بکنم ، دارم دربارش تحقیق میکنم و .... . اون با دقت به حرفام گوش میداد و منم با هیجان براش حرف میزدم . که یهو "صدا" گفت ؛ چرا دروغ میگی ؟ چرا بهش میگی امیدوارم کارم درست بشه ؛ تو که اصلا امیدی نداری . چرا به روش لبخند میزنی ؟ تو که به خاطر اوندفعه ازش دلخوری ..... به بهانۀ تلفن ، ترکش کردمو .... دیگه نرفتم پیشش ، چون نمیخواستم به دروغ گفتن و دروغ شنیدن احتمالی ، ادامه بدم
وقتی که دیگران دعا میخوندن و گریه میکردن و از چهارده امام و از کسی به اسم خدا ، طلب حاجت میکردن ... یاد روزای مسلمونیم افتادم . دست آخر هم زن مداح ، شروع کرد به فروختن دعای خوشبختی !.... وقتی در کمال تعجب دیدم که بیشتر خانمهای به ظاهر منطقی و مدرن ! دارن یه تیکه چرم میخرن که شنیدن ، توش یه کاغذه که روش یه چیزایی نوشته که ... بخت باز میکنه ، شفا میده ، کنکوریها رو وارد دانشگاه میکنه و .... با داشتن اون تو دیگه هیچی نمیخوای ، چون خدا رو تو یه تیکه چرم ، تو مشتت داری ؛ زدم به سیم آخر
با چند نفر از اونا صحبت کردم و ازشون پرسیدم که چرا اون تیکه چرمو خریدن ؟ هیچ کدومشون به چیزی که داشتن اعتقاد نداشتن ولی مطمئن بودن که خدا با این تیکه چرم به اونا کمک میکنه . متاسفانه ، حرفای من چندتاییشونو سست کرد و من شرمنده شدم . به هر حال وضع اونا از من بی دین ، خیلی بهتره . اونا یه چیزی دارن که وقت استیصال بهش میچسبن ، یه نیروی قدرتمند که بهشون آرامش میده . اما من چی ؟ من ، میون زمین و آسمون معلق موندم و مدام دارم خودمو محاکمه میکنم ، به جرم دروغگویی به خود ، و به دیگران
میدونم که دارم به سمت هر چه بیشتر تنها شدن میرم ، ولی راه فراری نیست . یک عمر فریاد زدم که از دروغ و دروغگو متنفرم ، حالا خودم شدم ......ا

Wednesday, August 15, 2007

000



1

دارم رانندگی میکنم . از سرعت لذت میبرم . حس خوبی دارم . هیجان و دلهره و ... حس پرواز . ناگهان ، به انتهای جاده میرسم و قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم ، سقوط میکنم . از وحشت دارم میلرزم . سقوطو ، با تمام وجودم حس میکنم . به همه جا چنگ میزنم و فریاد میزنم . هر چند میدونم هیچ کس به کمکم نخواهد آمد
با وحشت از خواب میپرم . چقدر خوشحالم که سقوط ، کابوسی بیش نبود

2

دارم با سرعت رانندگی میکنم . چیزی به خاطرم میاد . نمیتونم از سرعت لذت ببرم . ناگهان ، پرتگاهو از دور میبینم . ترمز میگیرم . زیر پام خالیه . فرمون ماشین نمیچرخه . من سقوط میکنم .............ا
یهو میشینم . لباسم از عرق خیس شده . دلم نمیخواد بخوابم

3

از خوابیدن ، میترسم . قبل از خواب به خودم میگم اگه کابوس دوباره اومد سراغم .... باید یه کاری کنم که نیافتم . در ، درو باز کن بپر بیرون . خیالم راحت میشه . میخوابم
دارم با سرعت رانندگی میکنم . ترمز نمیگیره . فرمون هم قفل شده . درو باز کن .... باز نمیشه . قفل شده . شیشه هم باز نمیشه . باز هم سقوط
وقتی در حال رانندگیم ، انگار میدونم که اتفاقی قراره بیافته و میدونم که هیچ راهی برای نجات وجود نداره ، با این حال باز هم هر کاری میکنم ، تا نجات پیدا کنم . ولی سقوط ....، هر بار که سقوط میکنم ، انگار اولین باریه که .... سقوط میکنم

4
5
6
.
.
.
.
.

Saturday, August 04, 2007

روباتها


روباتها موجوداتی هستند ساختۀ خودشان ( آن چیزی هستند که روزگاری طلب کرده بودند ) آنها از انواع نیمه پیشرفته ، پیشرفته تا، فوق پیشرفته متغیرند و معمولا در دو جنس نر و ماده در بازار موجود هستند . روباتها بر اساس برنامه ای که به آنها داده شده که همانا تجربیاتشان است ،عمل میکنند . البته گاهی هم اشتباه میکنند ، خوب .... روباتها هم بعضی وقتها به کمی خلاقیت نیاز دارند ؛ بهر شکل ، در کل ، ماجرا یکیست
روباتها موجودات منحصر به فردی اند . آنها خلق شده اند برای ارتباط . اگر یکی از آنها ( حالا به هر دلیلی ) رابطه ای ، چه با جنس موافق ، چه مخالف ، نداشته باشد ، دچار انواع بیماریها میشود ( روحی و جسمی ) و هر روباتی ، هر چه ارتباط بیشتری داشته باشد ، در اجتماع مقبول تر است
به علت دارا بودن نوعی اشعه ( خواه مادون قرمز ، خواه فرابنفش ) آنها قادرند از فاصلۀ "اِن" کیلومتری ، حظور یک جنس مخالف را تشخیص بدهند . طبق بررسیهای به عمل آمده 99.9 درصد از روباتها ، هر گونه برخورد با یک روباته را نوعی ارائه فرض میکنند . اما این نظریه برای روباته ها تا 80 درصد گزارش شده است
ارتباط معمولا با تلاقی اشعه ها شروع میشود . معمولا روباته خجالت میکشد و روبات از این وضعیت لذت میبرد
ارتباط از نوع اول : سلام . ببخشید من شما رو جایی ندیدم ؟ ... . ... ! ... . ؟... ها ها ها .... میشه لطفا شمارتونو بدین ؟ البته فرقی هم نمیکنه ، میتونم من شمارمو بدم ............ ( تنها تفاوتش ، قبض تلفن آخر برجه ! )ا
ارتباط از نوع دوم : الو ؟ سلام . من فلانی هستم . شمارتونو از فلانی گرفتم . شنیدم شما راجع به ... اطلاعات دارید ... . ... . ... . پس میتونم ببینمتون ؟ ........ا
ارتباط از نوع سوم : تو دختری ؟ اگه راست میگی یه عکستو بفرست ببینم . ...... وای تو چقدر خوشگلی . من عاشقت شدم ، میتونم از نزدیک ببینمت . راستی تا یادم نرفته ، امروز تولدمه ..... خوب اگه نمیتونی بیای بیرون ، پس بیا سکس چت کنیم . شمارۀ .....ا
و.... انواع ارتباطی دیگر

بالاخره روز موعود فرامیرسد و روباتین ، در یک کافی شاپ یکدیگر را می بینند . ملاقات اول معمولا کمی کسل کننده است و طرفین نمیدانند آیا دفعۀ دومی هم هست یا نه ؟ در ابتدا به طور نا محسوس یکدیگر را حسابی بررسی میکنند . از مارک کمر بند گرفته تا سایز سوتین و فرم لبها . در خلال این بررسیها ، آنها دربارۀ انواع موضوعات حرف میزنند : از ، گرما یا سرمای هوا گرفته تا شلوار فلان استادشون و من عاشق رنگ آبیم شما چطور ؟ و آه ، چه زندگی غم انگیزی شده . همه میخوان بهم دروغ بگن . راستی شما چطور ؟ا
ملاقات دوم ( شایدم تلفنی باشه ) از اینکه من چقدر با شعورم و هیچ کس بیشتر از من درک نداره و فکر نکن میتونی واسه من فیلم بازی کنی ، من دستتو خوندم ، اظهار فضل میکنند و در مورد کافکا و مهران مدیری و سالاد شیرازی ، کاملا علمی و مدلل ، بحث میکنند
در ملاقات های بعد بیشتر به بذله گویی رومی آورند ، به خصوص جناب روبات . در اینجا از انواع جوکهای رشتی و ترک و فارس استفاده میکند تا به مقصود خود برسد : مبحث شیرین سکس . روبات ، با مطرح کردن چند لطیفۀ سکسی میزان ظرفیت و ... روباته را میسنجد و براساس تجربه ، تصمیم میگیرد که کی در این باره بیشتر حرف بزند و پایه را براین میگذارد که طرف مقابل جانماز آب میکشد
و صحبتهای بعدی اینگونه ادامه میابد : بیا خونمون میخوام کلکسیون عکسایی که از تو آدامس جمع کردمو بهت نشون بدم . ... ...... . مواظبتم ، نمیذارم بهت آسیبی برسه . اصلا هر چی تو بخوای . .......... تو چقدر املی . هنوز بزرگ نشدی . من میخوام به تو خدمت بکنم . این بزرگترین لذت رباتیه ( بشریه ) . میدونی که از نظر پزشکی ثابت شده که .... . اصلا تو این سن برای تو مثه دارو! میمونه . نه اینکه فکر کنی واسه خودم میگما . نه به جون مامانم ، این حرفا فقط به خاطر توئه عزیزم
و پس از آن صحبتها به اینجا می انجامد ؛ من به تو علاقه مند شدم ..... من که گفته بودم قصد ازدواج ندارم .... تو که هنوز بچه ای .... من پشیمون نیستم ( شایدم هستم ) .... و غیره
پس از مدتی ، سکه! روی دیگرش را نشان میدهد . آنها معتقد میشوند که طرف مقابلشان در هر حالتی دروغ میگوید . و ناسازگاریها شروع میشود و حظور نفر سوم همیشه احساس میشود . ........ سه ساعته اشغالی . تو اینترنت بودم عزیزم .......ا اگه من بی شعور بودم ، همون موقعی که فلانی نشسته بود روی پات و خودشو میمالید بهت باید ..... اصلا به تو چه مربوطه من کجا بودم و با کی ؟ .............. مطمئن باش عزیزم ، اون فقط یه دوست معمولیه . تازه نامزدم داره
هر کدام ، با دلایل رباتی خودشان ، کارشان را مجاز و معمولی جلوه میدهند و .... فکر نکن فقط ، تو یه ربات ، تو دنیایی . هزار تا مثه تو واسه من ریخته ...........ا
روزی رباتی بزرگ ! فرمود : اگر روزی ربات یا رباته ای گفت که من دروغ نمیگویم (چه به خودش ، چه به شما ) بدانید و آگاه باشید که همانا دروغ میگوید . وقتی من خودم مدام در حال دروغ گفتنم ، چه انتظاری دارم که دروغ نشنوم ؟ هان ؟ا
پس از آن رابطه رو به افول مینهد . نمونه ای از مکالمات آخر اینگونه است
سلام . سلام خوبی؟ خوبم تو چطوری ؟ ااای هستیم . چه خبر ؟ هیچی تو چه خبر ؟ (سکوت) هیچ (پارازیت موبایل) . (سکوت) شام خوردی ؟ آره . چی ؟ نیمرو . (سکوت) اهان دیگه چه خبر ؟ (سکوت) امروز رفته بودم خونۀ یکی از دوستام . ( پارازیت )خوش گذشت ؟ آره خوب بود . (سکوت) امروز رفتم آرایشگاه میخواستم موهام بزنم ولی پشیمون شدم . (سکوت) ( پارازیت) داری چی کار میکنی ؟ هیچی دارم به کارام میرسم . ( ناگهان فوران احساس ) خیلی کار دارم . اصلا وقت ندارم سرمو بخارونم . (سکوت) سرم شلوغه . ممکنه تا یه ماه دیگه نتونم ببینمت ( اینو از الان دارم میگم که بعدا قشقرق راه نندازی ) (سکوت)..... خیلی کار میکنم . اصلا خسته شدم از این زندگی . میبینی چقدر بدبختم ؟ همش کار کار کار .................... (سکوت) ..... (سکوت) (سکوت) (سکوت) (سکوت) (سکوت) (سکوت)..... باشه عزیزم مزاحمت نمیشم . برو به کارات برس
آنها روز به روز بیشتر در خودشان فرو میروند و (سکوت)......ا
و ..... بالاخره یک روز ، دست و پا زدن میان بودن و نبودن تمام میشود و .....ا
.
نگران نباشید همنوعان! قاطی نکنید دوستان! اینها رباتند ، ربات . خیلی زود فراموش میکنند و با کوله باری از خاطرات ! به یک ربات دیگر پناه میبرند





Friday, July 27, 2007

عادت


نقاشیهایی رو که تو خونه کشیده بودم ، نشون آیدین میدم . " جالبه . همه جا چشم و دست دیده میشه ولی چرا اینقدر سیاهن ؟ " این آخرین باری بود که استادم حس درونمو دید
بعضی وقتا یه موجود سیاهو میبینم که از من کوچیکتره... مثه یه سایه اس . جنسیتم نداره ولی من میدونم که بچه اس . یه گوشه میایسته و به من نیشخند میزنه . وقتی میاد جلو ، زورش خیلی زیاده . حتی یه انگشتشم باعث میشه نتونم از جام پاشم . نمیدونم چرا وقتی میبینمش نفسم میگیره ... یه بار میخواس خفم کنه . از اون به بعد هر وقت میبینمش فکر میکنم الانه که بمیرم
ایمی پیرامینو دو برابر میکنم ، ممکنه یه کمی! خواب آور باشه . تحمل کن . بهش عادت میکنی
.
روزمو با زاناکس و ایمی پیرامین و ... استفراغ ، شروع میکنم . برای ناهار بیدار میشم و دوباره میخوابم . معده ام ، چه پر باشه چه خالی ، همیشه در حال بهم زدن یه مشت شیشه خورده اس . شب ، با انواع پامها خوابم نمیبره . ناراضی نیستم . من عاشق شبم . شبا میتونم نقاشی بکشم و بنویسم و ... خودم باشم
از وقتی که دکتر گفت ممکنه بستری بشم ، قرصامو میخورم . طنابِ داری که توی اتاقم درست جلوی دربود رو ، برمیدارم و...ا
همه میگن که دختر خوبی شده ام ، دیگه با صدای بلند گریه نمیکنم . پرخاشگری نمیکنم . به حرف همه گوش میدم . هر کاری که اونا میخوان میکنم . هر جایی که اونا بخوان میرم . هر چی که بگن می خورم . هر چی اونا بگن میپوشم ......... من شده ام نمونۀ کامل یه دختر خوب
.
.
.
.
.
.
کاراتون خیلی جالبه . یه شباهتی بین مجسمه ها و نقاشیها و حتی عکساتون هست . یه جورایی شبیه سایه ان . ولی چرا جنسیت ندارن؟
جنسیت برای من مهم نیست . من فکر میکنم ، همه اول انسانن بعد آدم و ... حوا ! - ها هاهاها
اوه ، بله میفهمم . هاهاهاها!
.

Sunday, July 15, 2007

حتی صاعقه هم خودشو از درخت ، دریغ میکنه



سر راهش به یه درخت برخورد . خیلی هم خشک به نظر نمیومد ، ولی واقعیت چیز دیگه ای بود ؛ درخت خشک بود
ایستاد . آبش داد . فردا ، بازهم وقتی سر راهش به درخت برخورد ، آبش داد . به خودش میگفت : حتی یه درخت خشک هم حق زندگی داره
سعی کرد کثیفیها رو از درخت پاک کنه . طولی نکشید که .... درخت میدرخشید
تمام فرداهاشو ، به پاهای خشک درخت ، آب ریخت . از تمام خودش ، تمام داشته ها و نداشته هایش ، برای یه تیکه چوب نه چندان زنده ، مایه گذاشت . اسم این کارو گذاشته بود زندگی
وقتی دیگران گفتن ؛ چرا زندگیتو برای یه تیکه چوب هدر میدی ؟ گفت : میخوام بفهمه که ، درخت با ارزشیه

امروز ، بعد از سیصد و چهل و دو فردا ، با چشمای خودش دید که ، ... یه تیکه چوب فقط یه تیکه چوبه ، همین
و از چیزی که مطمئنه اینه که ؛ او هیچوقت انتقام یه تیکه چوب خشکو از دیگران نخواهد گرفت . او همچنان به عشق وزیدن ادامه خواهد داد و درختان دیگری را سیراب خواهد کرد


به خاطر تجربه ای که به من دادی ، ازت ممنونم

Monday, July 02, 2007

تکرار ما


"زنها آنقدر با احساسند ، که خودشان را هیچوقت نمی بینند
و مردها آنقدر بی احساسند ، که جز خودشان چیز دیگری را نمی بینند "ا
اولین بار، فیلم جاده رو با دوستی دیدم که بعدها گمش کردم
اما این جملۀ اون همیشه تو ذهنم بود و به شکل احمقانه ای سعی در اثبات خلاف اونو داشتم
.
میخوام این جمله رو بهش اضافه کنم که
زنها و مردها در دو قطب دایره ، درست روبروی یکدیگر قرار دارند
آنها پویا هستند و سرعت حرکتشان با هم برابر است
خوشبختانه هر دو، درست در یک راستا حرکت میکنند
و متاسفانه ؛ آنها هرگز به هم نمیرسند

Saturday, June 30, 2007

ماهی سیاه کوچولو


وقتی برای آزادی خواهر آزادیخواهش ، پا به کلانتری گذاشت ... یاد بیست و شش سال پیش افتاد ، یا حتی عقبتر ، بیست و نه سال پیش
....................
پدر میگفت : سگ زرد برادر شغاله . بیخود حنجره ات رو برای یه آخوند دو زاری سوراخ نکن
مادر میگفت : میگن دیشب عکسش روی ماه افتاده بوده ، سید اولاد ....ا
خوشحال بود که مدرسه نمیره و هر روز میره تو خیابون و برای بدست آوردن آزادی اش ... فریاد میزنه
شبی که آقا میخواست بیاد ، برادرش تو بهشت زهرا ، کنار اشباح دوستاش خوابید
هر روز برای مادرش از انقلاب روسیه و فرانسه و ... ماهی سیاه کوچولو میگفت و مثل همۀ مردم منتظر چکیدن نفت بود از لوله های خونشون و ...ا
بعد از آزادی برادرش ، یه سوال ذهنشو اشغال کرده بود ؛ چه کسی برادرشو لو داده بود و گزارش داده بود که اون توی خونه دو بطر ویسکی داره ؟
وقتی برادرای پاسدار ، سر چهارراه حنیف نژاد گرفتنش ، حتی فرصت نکرد ...ا
مادرش تمام کتاباشو سوزوند . خواهرش کتاب ماهی سیاه کوچولو رو برداشته بود . آخه تازه باسواد شده بود و دلش میخواست بدونه چرا ماهی سیاه کوچولو انقدر اصرار داره به دریا برسه ؟
هجده ماه کتک خورد تا ثابت شد اشتباه شده و اونی که باید میگرفتنش با ترکیدن یه کپسول کوچولو توی دهنش .... خیلی وقته که تموم شده
وقتی بالاخره ، از در آهنی و خاکستری اوین ، بیرون اومد ؛ فکر نمیکرد بتونه قیافۀ سی سال آیندۀ پدرومادرشو ... انقدر زود ببینه

بیماری پوستی اش ، روزهای زندانو همیشه براش زنده نگه میداره و ... بهتره دیگران ، کمتر از شکنجه شدنش با خبر بشن و ... پاهاشو نبینن و...ا
.............................
............
وقتی برای آزادی خواهر آزادیخواهش ، پا به کلانتری گذاشت ؛ و به زنی که خودشو توی کیسه زباله قایم کرده بود ، تا مبادا باعث به جهنم رفتن مردی بشه ؛ از حق داشتن آزادی گفت ...ا
یاد روزی افتاد که فریاد زده بود ..... یا روسری ... یا تو سری

Wednesday, June 13, 2007

یه آدم معمولی

چه فکر کنید که میتوانید
یا فکر کنید که نمیتوانید
در هر دو صورت حق با شماست



ترجیح میدم کسی منو دوست نداشته باشه تا منم مجبور نباشم کسی رو دوست داشته باشم
من مجبورم با آدمای دوروبرم بسازم
من نمیتونم هر چیزی رو که میخوام بخرم
من که نمیتونم این کارو انجام بدم
تا وقتی پول به اندازۀ کافی ندارم مسافرت نمیرم
من هیچ نیازی به دوست داشته شدن ندارم
تنها بودن رو ترجیح میدم
هیچ کس قابل اعتماد نیست
هر کسی فقط به فکر خودشه
پول ندارم
باید جون بکنم تا دو زار پول دربیارم
پول کثیفه و پولدارا آدمای کثیفین
و.... ا
...................
..........................................
تا بحال چند بار تا یک قدمی خواسته ات رفتی ولی از رسیدن به اون ترسیدی؟
یه نگاه به خودت بنداز ؛ الان همونی نیستی که همیشه می گفتی ؟
هر چیزی که حالا هستی ، هر چیزی که داری ، هر چیزی که نداری ... روزی بهشون فکر کرده بودی ، در موردشون حرف زده بودی . به شدت بهشون معتقد بودی ، یا شایدم ، به شوخی یا صرفا برای جلب توجه دیگران ، یا اینکه دست از سرت بردارن ، یا حوصله نداشتی بهش فکر کنی .... ا

.........................................

به نظرت مسخره میاد ، نه ؟ برای منم مسخره اس . ولی متاسفانه واقعیت داره
چند سال پیش برای یکی از دوستام یه دسته گل سفارش دادم ؛ زنبق بنفش با رز مینیاتوری زرد
وقتی زنگ زد گفت ؛ ممنونم بابت سبد رزی که برام فرستاده بودی
گفتم ؛ من برات رز قرمز نفرستادم ...
گفت ؛ من چیزی رو دارم که میخواستم
..................................................

تلاش برای معمولی بودن ، هیچ کمکی به ما نمی کنه

Wednesday, June 06, 2007

بدرود


امروز از صبح که بیدار شدم حالم خیلی خوبه . البته گاهی دلشوره دارم که طبیعیه . از صبح تا حالا داشتم خونه رو تمیز میکردم و به خودم میرسیدم . لباسامو شستم و اتو کردم . آرایش کردم و فقط مونده مانتو بپوشم و برم بیرون . سوار مترو میشم و ایستگاه میرداماد پیاده میشم و میرم روی اون پل قرمزه . همونی که همیشه برام وسوسه انگیز بوده . من عاشق رنگ قرمز بودم

فشار


گریه کردن فرایندی داره : فشار ، بغض ، فشار ، اشک
ولی من بدون فشار و بغض گریه میکنم . به هر بهانه ای . امشب وقتی غذام سوخت ، گریه کردم . ظهر وقتی برای خرید میوه رفتم بیرون ، چون مهمون داشتم ، وقتی دیدم همه جا بسته اس ، گریه کردم . حتی وقتی که دوستم زنگ زد و گفت نمیاد ، از خوشحالی ، گریه کردم . وقتی خواهرم ازم پرسید گریه کردی گفتم دلم برای مامان تنگ شده . کلی ناراحت شد و بهم قول داد جمعه بریم پیش مامان . دلم براش سوخت و .... گریه کردم
آخ ، چقدردلم گریه میخواد

Monday, June 04, 2007

آرزو



نمیدونم کجام . ولی ... سرانگشتای نرمشو میشناسم . بوی تنشو هم .... هنوزم طنین صداش روی موهامه
چی شده مامان جان چرا گریه میکنی ؟
خودمو براش لوس نکردم . واقعیتو گفتم ؛ - مامان ، چرا من نمیمیرم ؟
آه بلندی کشید . از نوازش موهام ، مست شده بودم
....................................
آخ ، چه لذتی داره وقتی یه مادر ، موهای دخترشو نوازش میکنه
.....................................
یه صورت توی آینه نفس میکشه و ... سعی میکنه گریه نکنه
.....................................
نمیدونم اشکا برای این بود که .......... دیگه هرگز مادرش موهاشو نوازش نخواهد کرد ؟
یا برای اینکه ، هرگز خودش موهای دخترشو نوازش نخواهد کرد

Sunday, May 27, 2007

ایرانی از نگاه یک ایرانی


لازم به ذکر است که در اینجا مجال گفتن چرایی این مشکلات نیست ؛ چرا که خود بحثی روانشناسانه و جامعه شناسانه میطلبد

ایرانی، راننده ایست که مسیر 500 متری (که تا دیروز 100 تومان بود) را به یک باره ( چون بنزین گران شد ) 200 تومان می گیرد . چرا که می داند،آن تعداد اندکی که گاهی اعتراض می کنند ،رفته رفته تمام میشوند
ایرانی صاحبخانه ایست که ارزش خانه اش ظرف 300 روز ، دو برابر میشود و(با وجود اینکه میداند درآمد مستاجرش تغییری نکرده است) به جای پول رهن ، اجاره ای سه برابرقبلی میخواهد
ایرانی ، مغازه داریست که جنس خود را بر اساس قیافۀ مشتری ، قیمت گذاری می کند
- با وجود تمام احترامی که برای معلمان قائلم - ایرانی ، معلمیست که ، با وجود اینکه در مدرسه ای غیر انتفاعی تدریس میکند ؛ سر کلاس به اندازۀ کافی انرژی نمیگذارد ، تا معلم سرخانه بشود و ساعتی (حداقل)30000 تومان بگیرد
ایرانی ، مردی است که با دیدن ساق پایی ، تار مویی ، به راحتی تحریک میشود و هر چه در ذهن بیمارش است ، با نیشخندی ؛ به زبان می آورد
ایرانی ، در جمع آوری امضا (البته به شکل اینترنتی!) برای مخالفت با فلان عمل دولت ، همیشه آماده است ؛ ولی برای مبارزۀ رو در رو ... ، ترجیح میدهد که دیگران این کار را انجام بدهند
ایرانی، کسی است که انتقام نداشته هایش را از بالاشهری ها میگیرد
شعارمن این است: آنچه برای خود نمی پسندی ، برای دیگران نپسند و آنچه برای خود می پسندی - نیز- برای دیگران نپسند . من ، خودخواه شده ام و بدخواه دیگران

ایرانی ، منم ، منی که فقط نالیدن را خوب میدانم . منی که ، مهدی وار ، منتظر ظهور یک ناجی هستم تا مرا از شر اهریمنان رها کند . گاهی به شاهزاده فلانی التماس میکنم ، گاه به فلان آخوند ؛ گاهی هم به فلان دکتر و فلان تیمسار. و البته ، هر گاه که لازم باشد ، به راحتی ، زیر آب همان ناجی را میزنم !ا
مرا چه شده است ؟ حتی حال فکر کردن به آنرا نیز ندارم

Monday, May 21, 2007

زنده بودن یه حقه ، نه اجبار


اپیزود اول

هر بار برخاستم ، خواستم که بمیرم . اونی که باید دوستم داشته باشه ؛ ولم کرد رفت . اونی که نباید داشته باشه ...ا
بهم گفت دوسم داره . ولی هیچ چاره ای جز رفتن نداره . گفت ؛ من همیشه تو رویاهات خواهم بود . درست میگفت ، اون همیشه تو رویای منه . تو صورت هر کس دنبال نشونه ای از اون میگردم . یادگاریشو مثه بت ، میپرستم . رویای اون بهم اجازه نمیده دوباره عاشق بشم . انقدر ضعیف شدم که یه رویا ، یه خیال واهی ؛ نمیذاره زندگی کنم . روزا سرمو با کار گرم میکنم . شبا با رویا . نمیذارم هیچکس به قلبم نفوذ کنه . خودم هم درِ قلب هیچکی رو نمیزنم . دیگه حتی به مردن هم فکر نمی کنم

اپیزود دوم

بیست و شش ساله که روی تخت افتادم . فقط سرم حرکت میکنه . فقط سرم . تکون دادن پاهام ، مثه یه مسافرت میمونه ، یه سفر غیر ممکن . همه بهم ترحم میکنن ، حتی عشقم ، همونی که بهم گفت تا آخر دنیا باهامه - تو غمها و شادیها ، تو ... -ا
حالا میخوام بمیرم . خسته شدم . خودم که نمیتونم خودمو بکشم ، هیچکسم واسم این کارو نمیکنه . فکر میکنن ، نگهداریم - به هر قیمت که شده - یعنی دوست داشتنم

اپیزود سوم

دوسش داشتم .عاشقش بودم . بابام گفت ؛ آبرومونو تو فامیل بردی ؛ باید تکلیفتو معلوم کنی . باهاش ازدواج کردم . وقتی نمیتونی فرار کنی ، به ناچار به دیگران اعتماد میکنی . فکر میکردم میشناسمش ولی نمیدونستم وقتی برای هر چیزی به دیگران تکیه کنی ، خلوتتو از دست میدی
حالا از همدیگه خسته شدیم . در واقع هیچ کدوممون جرات گفتن اون کلمه رو نداره . دیگه هیچ بهانه ای برای زنده موندن ندارم . نجاتم ندین . خواهش میکنم ، بذارین بمیرم . این بزرگترین لطفیه که در حق من میکنید

Wednesday, May 09, 2007

کاش میتونستم بخوابم

کاش میتونستم بخوابم
کاش میتونستم بخوابم
کاش میتونستم بخوابم
کاش میتونستم بخوابم
کاش میتونستم بخوابم
کاش میتونستم بخوابم
کاش میتونستم بخوابم
کاش میتونستم بخوابم
کاش میتونستم بخوابم
کاش میتونستم بخوابم
کاش میتونستم بخوابم

Friday, May 04, 2007

چه کسی شیرینی مرا خورد؟


میدونی مثه چی میمونه ؟
مثل این میمونه که تو شیرینی دوست داری . اینم میدونی که زیاد خوردن شیرینی اصلا خوب نیست
حالا ...............ا
یه عده ای هستند که نمیتونن جلوی خودشونو بگیرن
و یه عده ای هم هستند که حتی از پشت شیشه هم که شیرینی میبین ، هوس می کنن که بخورن ؛ در حالی که میدوننن براشون مجاز نیست
.....................
حالا تو ( به عنوان صاحاب ممکلت! ) چیکار میکنی ؟
دستور میدی درِ تمام شیرینی فروشیها رو تخته کنن ، که مبادا چشم ( بعضیا ) بیفته به شیرینی



به این میگن سیاست مملکت داری

Saturday, April 21, 2007

گرامیداشت هفتۀ بسیج!ا


سکانس اول
"مرگ بر آمریکا ، مرگ بر اسراییل"
به به ، چه صدای خوبی ! دلت می خواد یه کار خوب بهت بدم ؟
پولم میدین ؟
بله . پس فکر میکنین ما فقط برای عراق و فلسطین و لبنان پول می فرستیم ؟ ما همیشه به فکر ملت مستضعف هستیم
ما برای خدمتگذاری به ملت محروم ایران همیشه حاضریم قربان
آفرین . میبینم که حرف زدنم بلدی . خوب ، بذار ببینم ... . خوشبختانه ریش به مقدار کافی داری . زیر بغلتو ببینم .... به به ، چه بویی ، یاد آقا افتادم . بذار پیرهنتو بندازم روی شلوارت ... آهان ، حالا شدی متولی
شدم چی چی ؟
متولی . بذار بهت بگم . متولی کسیه که .... ممممم .... خیلی خوبه .... مممم .... یعنی خیلی میفهمه دیگه
آهان . یعنی کارش درسته
چه جورم . متولی تصمیم میگیره که کی ، چی بپوشه ، چه جوری نگاه کنه ، چه جوری حرف بزنه ، چی بخوره ، چه جوری ... راستی آقا شما وقتی میری مستراح ، اول کدوم پاتو میذاری تو؟ .....ا
سکانس دوم
آکسسوار : یک عدد مینی بوس . چسب به مقدار لازم . یک کیسه سوسک . تعدادی برادر و ... خواهر
روز . خارجی .( یه جای شلوغ . مثل یه مرکز خرید )ا
( نگاهی به سر تا پای طرف بیاندازید ، فقط لازم است کمی از خلاقیتتان استفاده کنید .... مثلا فکر کنید ؛ اگه لخت بود .... وای چی میشد ؛ خیلی بد میشد . اصلا این خانم مفسد فی الارضه . پس باید به راه راست منتقل بشه ) ا
خانم ! با شمام ، تشریف بیارید جلو
بله ؟
تیپ و قیافۀ شما خیلی بده
چه جوریه مگه ؟
خواهر من ، من میخوام شما رو بفرستم بهشت ، اونوخ با من کل کل می کنی که من چمه ؟ وقتی میگم بده ، حتما بده دیگه
شما میفرمایین من چی کارم کنم ؟
موهاتو بکن تو ... آرایشتم پاک کن . بیا ، با استون ، لاکاتم پاک کن . بذار ببینم ، مممم ..... چرا آستینای مانتوت کوتاس ؟ جورابم که نپوشیدی ، شلوارتم که .... اصلا اینطوری نمیشه . با من بیا
کجا ؟ کجا منو میبری ؟ آی ، دردم اومد . ولم کن
سکانس سوم
داخلی . یه اتاق نیمه تاریک ( اگه در دسترس نبود ، همون مینی بوسم خوبه )ا
شما توجه داشته باشید که ما هر کاری میکنیم ، برای خودتونه . برای اینه که به زورم که شده همه باید برن بهشت . بهشتم همون جایی که ما می خوایم
حالا دستتو بکن تو این سطل
این که چسبه . ااااه ، حالم بهم خورد
حالا زوده که حالت بهم بخوره .... حالا دستتو بکن این تو
وای اینا چیه ؟ داره قلقلکم میاد
...............
سکانس چهارم به بعد
سر در تیمارستان در کادر دیده نمیشود ، ولی اینجا تیمارستان است . تیمارستانی به بزرگی ایران
الحمدلله رب العالمین ؛ این خواهرمونم فرستادیم بهشت

Thursday, April 19, 2007

مادر




همه جا سفید بود وسرد ، مثل برف . از دستگاهی صدای زندگی می آمد . خوابیده بود ؟ نمیدانم . نگاه می کرد ؟ نمیدانم . چشمهایش که بسته نبود ؟ بود ؟ . داشت نگاه میکرد و... نمیدید
چیزی از درونش می گفت : - بسه دیگه ، ولم کنید . میخوام برم . خسته شدم
راست میگفت . خسته بود . به اندازۀ یک عمر خسته بود . دکترها خیلی سعی کرده بودند ، ولی ... حتی قلب مصنوعی اش هم خسته بود . مدتها بود که می خواست برود . نگاهش کردم . ترسی درونم را گر میداد . من را می دید و نمی دید
چهره ای داشت ، ... ساکت وساکن . من را نمی دید . همیشه از تصور اینکه مادر من را نبیند میترسیدم . حالا او با چشمانی باز من را نمی دید . از اتاق آمدم بیرون . دویدم بیرون . ... و رفتم . نمی خواستم رفتنش را ببینم . رفتم ... .ا
وقتی برگشتم ، خانه از تنهایی ، سنگین شده بود . روی صورتم چنگ چنگ گریه ها ، می سوخت
دلم می خواستش . گرمی آغوشش را . سرانگشتان نرمش را
وقتی سرم را روی پاهایش میگذاشتم ، از بویش مست میشدم
روزی نه چندان دور، نشسته بود روی مبل قدیمی . با تمام نوجوانیم ، زانو زدم . دستهایم را دور کمرش حلقه کردم . سرم رفت روی زانوهایش . نفسم را روی شکمش فشار دادم . میخواستم برگردم به جایی که قبلا بودم
همیشه میگفت : - اینقد فشار نده سرتو مادر، قلبم میگیره . ولی اینبار چیزی نگفت و من ... حسابی سرم را در گرمای بدنش غرق کردم . ... بو کشیدم . با تمام وجودم بوی مادر را به درون کشیدم . انگار می دانستم که این آخرین باراست که او را می مکم . موهایم را باز کرد . با سر انگشتان نازک و مهربانش ، آرام آرام ، لابلای موهایم را نوازش میکرد . ... بوی مادر با بوی پیاز داغ ، خوشمزه شده بود . بوی عشق میداد ، بوی زندگی با همۀ رنگهایش . بوی مادر میداد
نمی دانم در آن لحظه به چه فکر می کرد ؛ لبخندش را روی موهایم ، حس می کردم . و من تمام خاطره هایم را خالی کردم ؛ برای پر شدن از یاد او . مهم این بود که او آنجا بود و من ... و من می بوئیدمش . ... با تمام رگهایم . ... با تمام یاخته های بدنم
چیزی طول نکشید که دیگر قلبش تاب نیاورد و ... رفت
سالها گذشته و من همیشه با مادر، با بوی تنش ، با دستهایش ، با نگاهش ، زندگی می کنم . و هر شب به امید دیدن او می خوابم و ... خوابهای سیاه و سفید می بینم ، بدون او
دلم تنگ است . مادر، دلم تنگ است
پس از تو، هیچ کس ، من را ، آنگونه که تو در آغوش داشتی و نوازش کردی ، نوازش نکرده است . دلم آغوش می خواهد . می خواهم ، بی دغدغه سر بگذارم بر زانوانی گرم و بی منت ، بی خواهش . انگشتانی می خواهم نرم و مهربان که با مهارت تو ، نوازشم کنند . آخ ... آغوش می خواهم مادر . آغوش می خواهم
مادر بی تو تنها و غریبم . اتاق سردم بی تو خالیست






Sunday, April 15, 2007

افسوس


هواپیمایی از بالای سرش رد می شود
پتکی به سرش می کوبد

آنقدرها که فکر می کنی به آسمان ، نزدیک نیستی

Tuesday, March 20, 2007

سالنامه


طبق معمول هر سال - طی پونزده سال اخیر - دارم سیاهه ای از تجربیات امسالمو می نویسم . با این تفاوت که اینبار دیگران هم
البته گوشه هایی از نوشته های منو میخونن . اصولا ، من زیاد می نویسم . ولی حتی نگاه خودم هم دوباره روی کلمات مدادی ، نمی چرخه . پس ... من تغییر کرده ام . دوست دارم اسم امسال که نه ، پارسالو بذارم سال تغییرات بزرگ
بهارو در حالی شروع کردم که ... ، طوفان بود . خیلیا اصلا نفهمیدن که موقع سال تحویل ، طوفان شده بود . و من فهمیدم که ... .ا
به شدت می نوشتم و می خواستم بمیرم . وقتی داشتم به راههای مختلف خودکشی فکر می کردم ... از صدای رعدوبرق ترسیدم ... و نوشتم ... .ا
بهار امسال در حالی تموم شد که ... تمام پس اندازم هم تموم شد ! با تغییر سال من هم عوض شدم . تصمیم گرفتم ، باشم و ... .ا
به یه کلاس عرفانی ! رفت و آمد پیدا کردم و به شدت عاشق ( او!) شدم . حتی یه چند وقتی ام مسیحی ! شدم . ولی به زودی ! به اشتباهاتم پی بردم و ... شروع کردم به پوست اندازی ؛ طبیعتا اولش یه کمی آسیب پذیر بودم ، ولی خوب ، کم کم عادت کردم . انسان با عادت زنده اس
اول از همه ، تعصب روی خودمو گذاشتم کنار و شروع کردم به کسب تجربه و بی خیال همه چیز و صد البته همه کس شدم . و حس عجیبی پیدا کردم ، حسی رخوتناک و ... گاهی هم وحشتناک
تابستون در حالی شروع شد که هوا گرم بود ! و زندگی زیبا . و من در اواخر مبارزه با ( تابوها ) بودم . دیگه به هیچ چیز و هیچ کسی ایمان نداشتم و به انتقام ! هم ، فکر نمی کردم ! که ناگهان در یک صبح قشنگ ، تصمیم بزرگی گرفتم . تصمیمی به بزرگی بزرگترین نباید زندگیم . ... و ... و ...ا
..................
خیلی جالبه ، از پاییز و زمستون چیز زیادی یادم نمیاد . از وقتی تصمیم گرفتم درلحظه زندگی کنم ؛ کمتر خاطره دارم
امسال در حالی تموم شد که ...... خیلی بد تموم شد . خیلی . بدترین اتفاقی می تونست بیافته ، افتاد ..... ولی ... وقتی دیگران بی خیالن ، چرا من نباشم ؟
به قول والدۀ گرامی ، برای کسی بمیر که برات تب کنه . و صد البته ؛ زمانه گر با تو نسازد ؛ تو بساز
..................
از این انشا نتیجه می گیریم که ...ا
.... امسال یاد گرفتم ؛ که مثل دیگران باشم ، بی تفاوت . یاد گرفتم که احساسمو ، مثه سیگاری که حالا حالاها مونده تموم بشه ، بذارم زیر پامو ، با نوک انگشتام لهش کنم . امسال فهمیدم که چوب هم انسان است !
................. و
چقدر خوشحالم که هنگامۀ تحویل سال ، نصفه شبه . چقدر راحتم که امسال حتی هفت سینم ندارم . خوشحالم که امسال هیچ ماهی قرمز کوچولویی ، بدست من نخواهد مرد . کاش مجبور نبودم در تاریخ 1/1/ ...، تلفن در دست بگیرم و به دیگران تبریک بگم !!! ( بیمارستانا در صبح زیبای روز عید ....ا )
و خوشحالم که به دیگران می تونم بگم " نه ، من نمیام ". چقدر خوبه که عید فقط چند تا جمعه پشت سر همه ... و من هیچ برنامه ای برای هیچ جمعه ای ندارم
....................
در پایان یک سنت دیگر را هم می شکنم ! برای سال جدید هیچ آرزویی ندارم . فی الولقع آنچنان بر طبل بی عاری می کوبم ، تا صدای ... ها رو نشنوم

تموم شد !!!!ا

هر روزتان نوروز / نوروزتان پیروز !! ا

Saturday, March 17, 2007

تا سه


در گهواره از گريه تاسه مي رود
كودك كر و لالي كه منم
هراسان از حقايقي كه چون باريكه اي از نور
از سطح پهن پيشانيم مي گذرد
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را شكر گذار باشيد
هميشه فاصله تان را با خوشبختي حفظ كنيد
پنج يا شش ماه
خوشبختي جز رضايت نيست
به آشيانه با دست پر بر مي گردد پرستوي مادر
گمشده در قنديل هاي ايوان خانه اي كه سالهاست
از ياد رفته است
خوشا به حالتان كه مي توانيد گريه كنيد بخنديد
همين است
براي زندگي بيهوده دنبال معناي ديگري نگرديد
براي حفظ رضايت نعمت انتظار و تلاش را شكرگزار باشيد
پرستوهاي مادر قادر به شكارش بچه هاشان نيستند

حسین پناهی

Sunday, March 11, 2007

سنگ قبر آرزو


غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده / شب تو موهای سیاهت خونه کرده

پسرک در حالی که می لرزید ، از زیر تابلوی " قهرمانان زاده نمی شوند ، ساخته می شوند " رد شد . آسمون قهوه ای شده بود . از خونه ای بوی خوراک گوشت میومد . برای چند لحظه خودشو در حال پوست کندن هویج و سیب زمینی مجسم کرد . " آخ " انگشتشو روی دیوار کشیده بود . به خونی که از زیر ناخنش به زور بیرون میومد ، نگاه کرد

ا- " تو که می خواستی تو لحظه زندگی کنی ، پس چی شد ؟ " زن ، امروز بر خلاف چند روز گذشته ، خیلی سنگین بیدار شده بود ؛ البته اگه بشه اسم شکنجۀ دیشبو گذاشت خواب . برای اینکه فکر نکنه ؛ از خونه زده بود بیرون ، ولی مگه میشه فکر نکرد . سرش به بزرگی بالن وبه سنگینی کوه شده بود . منتطر تاکسی وایساده بود و داشت فکر می کرد که آیا آدمای کر و لال هم فکر می کنند ؛ که بوی ادکلن تندی بیدارش کرد . مرد جوانی با علاقۀ فراوانی ! داشت نگاهش می کرد و معلوم بود یه چیزی هم گفته بود و منتظر جواب بود . قیافه اش آشنا میزد . - " ببخشید ، نشنیدم چی گفتید " . - " عرض کردم ، ممکنه اجازه بدید برسونمتون ؟ " یه لحظه به تمام جاهایی که باید می رفت فکر کرد . بانک ، داروخونه ، ماهی فروشی ، میوه ؛ ... . مرد داشت به ماشینش اشاره می کرد که کمی پایینتر پارک بود . یه پرادوی قرمز دو در . واااه . - "این عروسک گرونتره یا خونۀ اجاره ای من؟ این یارو وقتی ماشینش صد میلیونه ، پس خونه اش چقدره؟" ؛ که دید پاهاش دارن میرن طرف ماشین . آخرین باری که " اتو " زده بود چند سالش بود ؟ هیچوقت تنهایی سوار یه ماشین غریبه نشده بود . " اگه .... چی ؟ وای اگه .... چی ؟ ... نه ولش کن به ریسکش نمی ارزه ". یهو وایساد . چیزی نمونده بود مرد باهاش برخورد کنه . - " مرسی آقا من با تاکسی میرم " مرد قیافۀ حق به جانبی گرفت . - " باور کنید خانم ، من قصد مزاحمت ندارم . "( گه خوردی . اصلا من با این تیپ و قیافۀ داغونم که به اندازۀ یه لاستیک ماشینت هم نمی ارزه ... تو غلط کردی مرتیکۀ عوضی که واسه دخترای مردم نقشه می کشی ) قبل از اینکه این حرفا رو به زبون بیاره ، سوار یه تاکسی شد و ....ا

گر دلم را شکستی / خاطراتم را به یاد آر / هر جا بی من نشستی

نمی دونست از گرسنگی داره می لرزه یا از سرما . از جلوی یه نونوایی رد شد . بوی نون شیر مال توی تمام نایژکهاش رسوخ کرد . به پولای تو جیبش نگاه کرد . نه ، نمی تونست . دفعۀ پیش که از پول فروش فالها برای خودش ساندویچ خریده بود ، حسابی از باباش کتک خورده بود . فکر کرد اگه بتونه یه تیکه نون شیر مال خرمایی بدزده چه خوب میشه

گل هر آرزو / رفته از رنگ و رو / از تو تنها شدم / چو ماهی از آب

زن ، داشت به رابطۀ یک طرفه اش فکر میکرد . میون موندن و رفتن بود که ... وااای چه بویی . - "چنده آقا ؟" - " اینا سیصد ، اینام دویست ." از هر کدوم دو تا بده . " و با تعجب به دستای شاگرد نونوا نگاه می کرد که چقدر مواظب بود ، دستاش با نونا خیلی تماس نداشته باشن

نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره / نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره

شاگرد نونوا با اخم به پسر بچه نگاه کرد . سر پسر بچه اومد پایین . زن ، نگاه هر دوشونو دید

من نیازم تو رو هر روز دیدنه / رنگ چشمای تو بارونو به یادم میاره

واسه چی اینهمه نون خریدی ؟ تو که یه نفری . - "می دونی که تا برسی خونه میشن عین لاستیک ، دیگه نمیشه خوردشون ... نمی تونستم یه نصفه نون بخرم که " . دستاش پر از کیسه های پر از خوردنیجات شده بود

ا- " خیلی خلی . اینهمه خرید کردی واسه چی ؟ اینهمه راه می خوای اینارو بکشونی دنبال خودت ؟ مگه دم خونۀ خودمون از اینا نداره ؟ نه ، نون شیرمال نداره . پیازم نداره ؟ یه نگاه به خودت بنداز ، دیوونه شدی "ا

ا- " آخه این قیافه چی داره که یارو افتاده بود دنبالش ." تو شیشۀ یه مغازه خودشو ورانداز می کرد . یهو سرش گیج رفت . یادش افتاد که امروز ناشتا یه سیگار کشیده بود ، از همون موقع تهوع ولش نکرده بود . روی لبۀ جوب نشست . میدون تجریش با همۀ مغازه ها و همۀ آدماش دور سرش چرخیدن و چرخیدن و ....ا

همیشه با مامانش میومد تجریش برای خرید . مامان به تجریش می گفت شمرون . دلش بستنی خواست . سردی سنگ داشت توی تنش فرومی رفت . دلش نمی خواست ، هم این همه بارو دنبال خودش بکشونه تا اون سر دنیا ؛ هم سرسنگینشو

من چشمامو به ابرا میدم / آسمون بارون میباره

پسر بچه داشت با حسرت به نونای شیرمال و پرتقالا نگاه می کرد

از توی کیسه یه تیکه نون کند و داد دست پسر گدایی که کنارش نشسته بود . پسرک تو یه چشم به هم زدن ، نونو خورد . نگاهش هنوزم به کیسه های میوه بود

ای شکسته خاطر من / روزگارت شادمان باد / سینۀ تاریک من / سنگ قبر آرزو بود

ا- " نون شیر مال دوس داری ؟ " - " اوهوم " - " میوه چطور ؟ " - " اوهوم "

امشب بر تو مهمانم / که میروم به سوی سرنوشت

سبک شده بود ، حالا می توست پرواز کنه

Thursday, March 08, 2007

سکه ی شانس


امروز روز عجیبی بود . بر خلاف هر روز که به زور از تخت کنده میشدم ، امروز پر از انرژی بیدار شدم . حتی تلفنهای پیاپی خواهرها و حرفای تکراری دوست آویزونم ! عصبی ام نکرد . رفتم بیرون . توی تاکسی اتفاق جالبی افتاد . من یه سکۀ شانس ! داشتم که به موبایلم وصل بود . نه اینکه بهش اعتقادی داشته باشم . در واقع ازش به عنوان اسباب بازی استفاده می کردم . نمی دونم چی شد که باز شد و افتاد . رفت لای در . هر چی هم تلاش کردم .... بیشتر گم شد . در جواب سوال آقای راننده ؛ گفتم سکۀ شانسم گم شده . طرف کلی ناراحت شد و می خواست دنبالش بگرده . گفتم هر وقت تونستین ، دنبالش بگردین ؛ مال شماست . خندید و گفت ؛ خدا رو شکر ! همچنان حس خوبی داشتم ، انگار یه چیز اضافه ای ازم کم شده بود . بعد از اون اتفاقات جالب دیگه ای افتاد . من که خورۀ بچه گداها هستم ؛ تو مترو ، با یکیشون دوست شدم و دو تا فال مجانی بهم داد . تو تاکسی با یه بچه دوست شدم ، که دلش نمی خواست با مامانش بره . برای کار خواهرم رفتم بانک . اگه یه روز معمولی بود ، سه ساعتی کارم طول می کشید ؛ ولی یه ربعه کارم راه افتاد . تلفنی از یه دوست بهم شد ، که قرنها ازش بی خبر بودم . تو یه حساب بانکی ام که فکر می کردم خالیه ، کلی پول پیدا کردم . بعد یه حراجی پیدا کردم و یه کیف مارک دار خیلی گرونو ، تقریبا مفت خریدم ..........و از همه مهمتر ، وقتی برگشتم خونه ، دیدم غذا ! دارم (اینو مجردا خیلی درک میکنن )ا
با وجود اینکه امروز تقریبا هشت ساعت ، بی وقفه ، راه رفتم ؛ حالم خیلی خوبه و اصلا خسته نیستم . به قول یه بنده خدایی : خدایا این حال خوبو از ما نگیر
آااااامّییییین

Monday, February 19, 2007

imagin!



سردمه . بدنم مثل یه تیکه یخ شده . کاشکی حمومِ خونم انقد بزرگ بود که میتونستم یه وان بزرگ بذارم توشو ، بعد وانو پر از آب داغ کنم و برم توش بخوابم
......................................
یه نوار باریک آفتابی افتاده روی فرش . پرده رو می کشم کنار ، نوار پهن تر میشه . خیلی آروم ، لیز می خورم میرم زیر نوار . آفتاب به تمام تنم بوسه میزنه . نور، آروم آروم ، به بدنم نفوذ می کنه . از پوستم رد میشه و به مویرگهام میتابه . حالا با خونم قاطی میشه و تمام تنم میشه نور . پر از نور شدم . یه نور داغ توی همۀ تنم ، جریان داره . گرم شدم . دلم دیگه آغوش نمی خواد

Thursday, February 15, 2007

valentine E happy!!!!!



هیچوقت صداشو نمی شنوم ، الا زمان ابراز تبریکات صمیمانه . انگار از له کردن من لذت می بره
مدتهاست دیگه حتی به انتقام هم فکر نمی کنم

Wednesday, February 07, 2007

تکرار تجربه



ساعت 8:30 . باید بیدارشم ، با دوستم قرار دارم . پتو رو پس میزنم ، جریان هوا رو احساس میکنم . ولی نه ، هنوز زیر پتو خوابیدم . اه ، بازم همون تجربۀ همیشگی . دارم سقوط میکنم . با تمام یاخته هام فریاد میزنم . فریاد رسی نیست . قبل از اینکه به ته گودال برخورد کنم ، چشمامو باز می کنم . هنوزم هشت و نیمه . هر کاری میکنم نمیتونم پتو رو بلند کنم . دارم پرواز میکنم . اولش از اوج گرفتن می ترسم . ولی بعد ، از پرواز روی کوهها و دریاها لذت می برم . از سبکی لذت می برم . می دونم که بیدارم ، صدای بوق ماشینی توی خیابون مطمئنم می کنه . عقربۀ ساعت روی شیش چسبیده . دیگه نباید بخوابم . دارم عصبی میشم . صد بار پتو رو می کشم ، ولی ... . دارم میرم بالا . بدنمو روی تخت می بینم . سعی میکنم دستمو تکون بدم . حتی از بالا هم نمی تونم . دارم دیوونه میشم . خیس عرق شدم . پس هنوز زنده ام ! باید تو این مبارزه پیروز بشم . یک ، دو ، سه ؛ حالا . بازم نشد . بازم . بازم . ... . خدا رو شکر که بالاخره زنگ تلفن به دادم رسید

Tuesday, January 30, 2007

تعلیق



به هیچ چیز و هیچ کس اعتقاد ندارم . هیچ معجزه ای رو باور نمی کنم . هیچ چیز برام مقدس نیست . تمام اعتقادات مذهبی به نظرم مسخره و خرافات میاد . همه رو ، همۀ معتقدین و معتقداتو مسخره میکنم و تحقیر
با فاصله روی زمین راه میرم . از اینکه به زیر پام نگاه کنم ، میترسم و نخوت اجازه نمیده که به بالای سرم نگاه کنم
هیچکسو دوست ندارم . فکر میکنم ، همه ، مرده های زنده ای هستن که دارن برای خودشون مرثیه سرایی می کنن ؛ و من تنها کاری که براشون میکنم ، ترحمه ، ترحم
نه گذشته برام مهمه ، نه آینده . هیچ نقشه ای ، هیچ هدفی برای آینده ندارم . حفرۀ سیاه درونم ، در حال رشده و من ...ا
به روزهای نه چندان دور عرفان و ایمان نگاه میکنم
اونی که عاشق بود ، عاشق همه چیز و همه کس ؛ اونی که نه تنها به هستی ، بلکه به نیستی هم ایمان داشت ؛ اونی که همیشه با تمام وجود ، بدون هیچ چشم داشتی ، به همۀ نفوس ، به جمادات و نباتات ، عشق می ورزید و محبت میکرد ؛ اونی که همیشه ، حتی تو بدترین شرایط ، لبخند روی لباش بود ، اونی که به همه انرژی میداد و دلگرمی ؛ اونی که به "خدا " ایمان داشت ؛ تورات و انجیل میخوند و قرآنو تفسیر میکرد ؛ اونی که اگه میخواست ، میشد ؛ اونی که غیر ممکنها براش ممکن بود و دنبال توجیه عقلانی برای عجایب نمیگشت ؛ اونی که ...ا
چهره اش آشناس ، ولی ... . انگار اونو یه جایی دیدم ، شاید تو یه فیلم یا کتاب ، یا شایدم در موردش فقط شنیدم ...ا
بازم گم شدم . من گم شده ام . من گم شده است . دلم نمی خواد فردا رو ببینم . فردا هم درست مثل امروزه و دیروز
حتی اگه آب هم راکد بمونه ، میگنده ؛ چه برسه به من . باید یه کاری بکنم ، یه کاری که ... ا

Saturday, January 27, 2007

genpets



یکی بود یکی نبود . یه روز چند تا دانشمند ! که نشسته بودن دور هم چایی می خوردن ، تصمیم گرفتن که یه راه حل اساسی ! برای درمان ایدز پیدا کنن . اونا "دی.ان.ای " آدمو با " دی.ان.ای " شامپانزه و خرگوش و عنکبوت ! قاطی کردن و ... خلاصه نتیجه اینی شد که میبینید

بچۀ شما ازتون یه حیوون خونگی میخواد . نه، سگ و گربه نه ، یه چیز جدید . کاری نداره ، میری مغازۀ " جن پتز" فروشی و براش یه ... (نمیدونم اسمشو چی بذارم) میخرین
این موجود ! الان که اینجا توی بسته بندی میبینیش ، خوابه (مثه خرسا که زمستونا می خوابن) . به محض اینکه بسته رو باز کنی ، به دنیا میاد (بیدار میشه) . این موجود ، غذا میخوره ، گریه میکنه ، ادرار و مدفوعشم به راس . مو در میاره ، می خوابه . اصلا مثه یه بچۀ نوزاد میمونه . فقط یه ایراد داره ، بیشتر از سه سال زنده نمی مونه . خوب اشکالی نداره عزیزم ، یه دونه نوشو برات میخرم .
یاد کتاب ارابۀ خدایان افتادم . حالا که ما میتونیم یه موجود زنده با این مشخصات (و خدا ؟ عالم است ، با مشخصات دیگری هم ) بسازیم .... بی خیال ، بهتره بهش فکر نکنم

برای اطلاعات بیشتر به سایت زیر مراجعه بفرمایید
www.genpets.com

بع بع


از من به تو نصیحت ؛ سرتو به یه آخور دیگه بند کن
..................
پس به سلامتی همۀ گوسفندان عالم

بَ َ َ َ َ َ َع

Friday, January 26, 2007

زندگی رسم خوشایندیست


زندگی رسم خوشایندیست ؟

....................

ده سال دیگه چی ، بیست سال دیگه ...؟ آیا همچنان زندگی " رسم خوشایندی " باقی می ماند ؟

امیدوارم هیچکدومشون به نتیجه ای که من رسیدم ؛ نرسن

Wednesday, January 24, 2007

ابولفرض!!!ا


گوشه های لباتو بده پایین ، یه ابروتم بنداز بالا ، اگه خواستی یه چشمتم خمار کن
حالا بخون






آقا ابولفرض نداری ؟
نه آبجی
امام حسینش چنده ؟
امسال گرون شده ، دو و پونصد . بدم خدمتّون

Tuesday, January 23, 2007

گنجشکک اشی مشی


گنجشکک اشی مشی

روی ریل ما نشین

.................

چرا؟

Monday, January 22, 2007

عکس



گفت : خانم مهندس ، یکی از این عکسا رو واسه منم بیار
............................
و من ..... به نور فکر میکردم و دیافراگم و ....ا

Sunday, January 21, 2007

آدما


آدمای غمگین اونایی هستن که اشتباهات زیادی دارن . آدمای غمگین تر اونایی اند که تجربۀ تکراری زیادی دارن . آدمای شاد اونایی اند که از تجربیاتشون استفاده میکنن و همۀ وقتشونو برای کسب تجربه تلف نمیکنن . ولی هستن کسانی که مدام در حال شکست خوردنن و عین خیالشونم نیست و مدام با لبخند میگن
... oops Idid it again!
. نمیدونم میشه اسم اینا رو گذاشت نفهم ؟ یا به همون الکی خوش باید بسنده کرد
یاد عزیزی میافتم که میگفت ؛ آدم و حوا - یا همون انسان - تا وقتی که نمی فهمید توی بهشت بود . بعد از اینکه اون حلقهه گم شد ، انسان تازه شروع کرد به فهمیدن . همینم باعث شد که غمگین بشه . پس یعنی آدمایی که می فهمن ، تو جهنم زندگی میکنن و آدمای ساده و احمق ، اونایی که هیچی براشون مهم نیس ، توی بهشتن ؟ خیلیا می فهمن و تجربه می کنن و از تجربیاتشون استفاده میکنن و تقریبا هر کاری هم انجام میدن ، یه جورایی درسته . دیدی یه وقتایی تصمیم گیری چه کار سختی میشه ؟ چطوریه که بعضیا تو شرایط مساوی وضعیتی روانتخاب ميكنن كه ... بالاخره یه جورایی درست از آب در میاد ؟ یعنی به این میگن خوش شانسی ؟ اصلا چیزی به نام شانس وجود داره ؟ پس عقل و تعقل و قدرت تصمیم گیری و .... چی میشه ؟

Tuesday, January 16, 2007

یه روزی آقا خرگوشه


برای بزرگ مرد کوچک

پلکاشو محکم بست تا یه وقت چشماش از حدقه نزنن بیرون . دیگه گاز گرفتن دندوناش فایده ای نداشت . اصلا نفهمید چی شد . داشت با یارش ؛ راستی یارش کو ؟ ؛ داشت با یارش توی دشت و دمن میدوید که یهو یه عالمه هفت و هشت ، با لبه های تیزشون فرو رفتن توی پاش . درد ، از تمام موهاش ، از تمام لایه های پوست و گوشتش گذشته بود . با هر حرکت صدای خرد شدن استخوناشو میشنید .
یه مدت داد زد و کمک خواست . مدتی زاری کرد . یه کمی هم به زمین و زمون و خدا و پدر و مادرش فحش داد . یه مدت بی اینکه فکر کنه نشست و به دوروبرش نگاه کرد . مستی حاصل از درد ، هیچ سرخوشیی نداشت . میدونست که خوابیدن مساویه با مرگ ، برای همینم تصمیم گرفت که بمیره . همینطوری بیکار نشست ، تا خونریزی کار خودشو بکنه . تصور مرگ براش دردناک بود . نه ، اصلا دوست نداشت اینطوری بمیره . پس باید قبل از اینکه وقت بگذره ، کاری بکنه .
درست بعد از اینکه تصمیمشو گرفت ، بوی خون توی دماغش پیچید . یادش نمیومد که با دندوناش به غیرازهویج وعلف و گیاهجات ، چیز دیگه ای رو گاز زده باشه . ولی چاره ای نداشت . چرا ؟ چون اصولا ، بودن ، بهتر از نبودنه . بودن . وجود . وجود تنها فعلیه که اون ته تهش ، فاعل نداره . دلش نمی خواست به فاعل فکر کنه ، چون ممکن بود دوباره قاطی کنه . به لذتهای زندگی فکر کرد . خوردن . جنس مخالف . خوابیدن . حتی ریدن . وقتی داشت می خندید . آخرین نقطۀ اتصال هم پاره شد .
یه کمی نشست تا خستگی درکنه . به شدت گرسنه بود و تشنه . نگاهی به عقب انداخت ؛ تعجب کرد . قبلا هیچوقت خودشو با سه پا ، مجسم نکرده بود . عادت میکنی . اصولا ما موجوداتی هستیم ، عادت پذیر . برای همینه که میتونیم همه جا ، با هر شرایطی زندگی کنیم . زندگی . آه زندگی من هنوز زنده ام ........ا

Saturday, January 13, 2007

اعتراف نامه





آه ، ای پدر مقدس ! هم اکنون من در حضور تو هستم برای اعتراف
اعتراف کن فرزند . اعتراف بر هر درد بی درمان دواست



بسم الله الرحمن الرحیم


من اعتراف می کنم که در پنج سالگی وقتی یه جای پسر خالۀ شش ساله ام را دیدم ، از تفاوتی که بین ما بود ، به شدت متعجب شدم ... وهنوزم هستم
من اعتراف می کنم که درهشت سالگی در کیف مدرسۀ دخترهمسایه مان (گلاب به روتون) شاشیدم ، چون به من خندیده بود
من اعتراف می کنم که در پانزده سالگی از مدرسه فرار کردم ... و گم شدم ... و برگشتم مدرسه دوباره
من اعتراف می کنم که تا کنون صدها بارعاشق شده ام و در شانزده سالگی از عشق داریوش گریه می کردم و با هزار بدبختی خودمو به کنسرتش در دبی رساندم ... و از او متنفرشدم
من اعتراف می کنم که از سر کار گذاشتن ملت لذت می برم و این کار برای مدتی سر گرمی من بوده است
من اعتراف می کنم که پرم از نقاط تاریکی که هیچ وقت اجازه نخواهم داد کسی با شمع (یا هر وسیلۀ روشن کنندۀ دیگری) به آنجا دخول کند
و در آخر من اعتراف می کنم که دوستان از اعترافات من هیچ سر درنیاورده اند و میدانم که هم اکنون لبخند کجی به روی لبهایشان است
... و من الله توفیق
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته


.........................................
متاسفانه چون خوانندگان اندک وبلاگ من ، یا خود اعتراف نامه نوشته اند یا انصراف داده اند ، بنده کسی راندارم که به دوئل دعوت کنم

Monday, January 08, 2007

لکه


ساییدن لکه ای که حالا جزئی از اجاق شده ، منو یاد فیلمی میندازه که خبرنگارش قرنها تکرار میشد . باید تمیز بشه . همه چیز باید تمیز و بی ... ماسک باشه .ا
منتظرم . یک لحظۀ دیگه رو هم آتیش میزنم . صدای جیزشو میشنوم . حتی عقربه های ساعتی که شبیه علامت تعجب شدن ، از اینکه زمان نمیگذره متعجبن .ا
دنبال سرکلاف درهم افکارم میگردم . ... . عوض شدی !، به خاطر اینه که دیگه ماسک ندارم . ماسک ؟! ...

خودمو نمیشناسم . به چهرۀ توی آینه نگاه میکنم . از چهرۀ لختم ، میترسم .ا
بجنب دختر، لحظۀ تصمیم گیری فرا رسیده است ! ا
.....................................
زیرانگشتام ، صورتکی شاد ، لبخند میزنه . توی چشماش ؛ عشق ، امید ، لذت ، خوشبختی ، اعتماد به خود ، شکوه ، جذابیت ، زیبایی ! ، گذشت ، فداکاری ، خلاصه هر چیزی که یه دختر خوب و دوست داشتنی لازم داره ، هست . برش میدارم . روی صورتم سنگینی میکنه ، - آخه لامصب ، یکی دو تا که نیس - . ولی بودش از نبودش ، بهتره . تا حالا اشتباه می کردم ، چهرۀ واقعی من اینه . حالا هم من بهتر میشناسمش ، هم دیگران .ا

Wednesday, January 03, 2007

آگهی

خودمو گم کردم . آهای ، کسی منو ندیده ؟





.............................................
یکعدد " من " گم شده است . از یابنده تقاضا میشود به آدرس زیر مراجعه و مژدگانی دریافت کند
پیشاپیش از همکاری شما سپاسگذاری می نمایم
............................................
امضا ؛ من گم شده
آدرس ؛ همانجایی که شما هستید