Saturday, April 21, 2007

گرامیداشت هفتۀ بسیج!ا


سکانس اول
"مرگ بر آمریکا ، مرگ بر اسراییل"
به به ، چه صدای خوبی ! دلت می خواد یه کار خوب بهت بدم ؟
پولم میدین ؟
بله . پس فکر میکنین ما فقط برای عراق و فلسطین و لبنان پول می فرستیم ؟ ما همیشه به فکر ملت مستضعف هستیم
ما برای خدمتگذاری به ملت محروم ایران همیشه حاضریم قربان
آفرین . میبینم که حرف زدنم بلدی . خوب ، بذار ببینم ... . خوشبختانه ریش به مقدار کافی داری . زیر بغلتو ببینم .... به به ، چه بویی ، یاد آقا افتادم . بذار پیرهنتو بندازم روی شلوارت ... آهان ، حالا شدی متولی
شدم چی چی ؟
متولی . بذار بهت بگم . متولی کسیه که .... ممممم .... خیلی خوبه .... مممم .... یعنی خیلی میفهمه دیگه
آهان . یعنی کارش درسته
چه جورم . متولی تصمیم میگیره که کی ، چی بپوشه ، چه جوری نگاه کنه ، چه جوری حرف بزنه ، چی بخوره ، چه جوری ... راستی آقا شما وقتی میری مستراح ، اول کدوم پاتو میذاری تو؟ .....ا
سکانس دوم
آکسسوار : یک عدد مینی بوس . چسب به مقدار لازم . یک کیسه سوسک . تعدادی برادر و ... خواهر
روز . خارجی .( یه جای شلوغ . مثل یه مرکز خرید )ا
( نگاهی به سر تا پای طرف بیاندازید ، فقط لازم است کمی از خلاقیتتان استفاده کنید .... مثلا فکر کنید ؛ اگه لخت بود .... وای چی میشد ؛ خیلی بد میشد . اصلا این خانم مفسد فی الارضه . پس باید به راه راست منتقل بشه ) ا
خانم ! با شمام ، تشریف بیارید جلو
بله ؟
تیپ و قیافۀ شما خیلی بده
چه جوریه مگه ؟
خواهر من ، من میخوام شما رو بفرستم بهشت ، اونوخ با من کل کل می کنی که من چمه ؟ وقتی میگم بده ، حتما بده دیگه
شما میفرمایین من چی کارم کنم ؟
موهاتو بکن تو ... آرایشتم پاک کن . بیا ، با استون ، لاکاتم پاک کن . بذار ببینم ، مممم ..... چرا آستینای مانتوت کوتاس ؟ جورابم که نپوشیدی ، شلوارتم که .... اصلا اینطوری نمیشه . با من بیا
کجا ؟ کجا منو میبری ؟ آی ، دردم اومد . ولم کن
سکانس سوم
داخلی . یه اتاق نیمه تاریک ( اگه در دسترس نبود ، همون مینی بوسم خوبه )ا
شما توجه داشته باشید که ما هر کاری میکنیم ، برای خودتونه . برای اینه که به زورم که شده همه باید برن بهشت . بهشتم همون جایی که ما می خوایم
حالا دستتو بکن تو این سطل
این که چسبه . ااااه ، حالم بهم خورد
حالا زوده که حالت بهم بخوره .... حالا دستتو بکن این تو
وای اینا چیه ؟ داره قلقلکم میاد
...............
سکانس چهارم به بعد
سر در تیمارستان در کادر دیده نمیشود ، ولی اینجا تیمارستان است . تیمارستانی به بزرگی ایران
الحمدلله رب العالمین ؛ این خواهرمونم فرستادیم بهشت

Thursday, April 19, 2007

مادر




همه جا سفید بود وسرد ، مثل برف . از دستگاهی صدای زندگی می آمد . خوابیده بود ؟ نمیدانم . نگاه می کرد ؟ نمیدانم . چشمهایش که بسته نبود ؟ بود ؟ . داشت نگاه میکرد و... نمیدید
چیزی از درونش می گفت : - بسه دیگه ، ولم کنید . میخوام برم . خسته شدم
راست میگفت . خسته بود . به اندازۀ یک عمر خسته بود . دکترها خیلی سعی کرده بودند ، ولی ... حتی قلب مصنوعی اش هم خسته بود . مدتها بود که می خواست برود . نگاهش کردم . ترسی درونم را گر میداد . من را می دید و نمی دید
چهره ای داشت ، ... ساکت وساکن . من را نمی دید . همیشه از تصور اینکه مادر من را نبیند میترسیدم . حالا او با چشمانی باز من را نمی دید . از اتاق آمدم بیرون . دویدم بیرون . ... و رفتم . نمی خواستم رفتنش را ببینم . رفتم ... .ا
وقتی برگشتم ، خانه از تنهایی ، سنگین شده بود . روی صورتم چنگ چنگ گریه ها ، می سوخت
دلم می خواستش . گرمی آغوشش را . سرانگشتان نرمش را
وقتی سرم را روی پاهایش میگذاشتم ، از بویش مست میشدم
روزی نه چندان دور، نشسته بود روی مبل قدیمی . با تمام نوجوانیم ، زانو زدم . دستهایم را دور کمرش حلقه کردم . سرم رفت روی زانوهایش . نفسم را روی شکمش فشار دادم . میخواستم برگردم به جایی که قبلا بودم
همیشه میگفت : - اینقد فشار نده سرتو مادر، قلبم میگیره . ولی اینبار چیزی نگفت و من ... حسابی سرم را در گرمای بدنش غرق کردم . ... بو کشیدم . با تمام وجودم بوی مادر را به درون کشیدم . انگار می دانستم که این آخرین باراست که او را می مکم . موهایم را باز کرد . با سر انگشتان نازک و مهربانش ، آرام آرام ، لابلای موهایم را نوازش میکرد . ... بوی مادر با بوی پیاز داغ ، خوشمزه شده بود . بوی عشق میداد ، بوی زندگی با همۀ رنگهایش . بوی مادر میداد
نمی دانم در آن لحظه به چه فکر می کرد ؛ لبخندش را روی موهایم ، حس می کردم . و من تمام خاطره هایم را خالی کردم ؛ برای پر شدن از یاد او . مهم این بود که او آنجا بود و من ... و من می بوئیدمش . ... با تمام رگهایم . ... با تمام یاخته های بدنم
چیزی طول نکشید که دیگر قلبش تاب نیاورد و ... رفت
سالها گذشته و من همیشه با مادر، با بوی تنش ، با دستهایش ، با نگاهش ، زندگی می کنم . و هر شب به امید دیدن او می خوابم و ... خوابهای سیاه و سفید می بینم ، بدون او
دلم تنگ است . مادر، دلم تنگ است
پس از تو، هیچ کس ، من را ، آنگونه که تو در آغوش داشتی و نوازش کردی ، نوازش نکرده است . دلم آغوش می خواهد . می خواهم ، بی دغدغه سر بگذارم بر زانوانی گرم و بی منت ، بی خواهش . انگشتانی می خواهم نرم و مهربان که با مهارت تو ، نوازشم کنند . آخ ... آغوش می خواهم مادر . آغوش می خواهم
مادر بی تو تنها و غریبم . اتاق سردم بی تو خالیست






Sunday, April 15, 2007

افسوس


هواپیمایی از بالای سرش رد می شود
پتکی به سرش می کوبد

آنقدرها که فکر می کنی به آسمان ، نزدیک نیستی