Wednesday, September 19, 2007

خانواده


امروز پنجاه و چهار ساله شدم
دیروز چهارمین نوه ام بدنیا اومد ، خودمو خوشحال نشون میدم ، ولی نیستم . هر روز که میگذره ، بیشتر پیر میشم . دوست ندارم به قیافه ام تو آینه نگاه کنم
اصلا یادم رفته بود ، جوون که بودم با خودم عهد کرده بودم که تا پنجاه سالگی بیشتر نمونم . ولی حالا مثه چی چسبیدم به زندگیی که هیچوقت بهم لذت نداده و ... هر سال که میگذره ، بیشتر از مردن میترسم
هنوز بیست سالم نشده بود که شوهر کردم ؛ شوهرم ندادن ، خودم خواستم . فکر میکردم منم مثل مادرم ، مثل خواهرم ، به دنیا اومدم که شوهر کنم ؛ برای همینم به اولین که نه ، به دومین خواستگارم گفتم ؛ بله
دوست داشتم برم دانشگاه . شوهرم اجازه داد درس بخونم ، که یهو ناغافل ، یه بچه افتاد تو بغلم . بعدشم دوتای دیگه . به قول مادرم ؛ زن اگه دکتر و مهندسم باشه ، آخرش باید کون بچه بشوره و همۀ عمرشو تو آشپزخونه بگذرونه و مواظب باشه قرمه سبزی اش ته نگیره
دخترم واسم دعوتنامه فرستاده و من باز هم حوصله ندارم برم . چه فایده داره ؛ اونجام که برم مثل همینجا ، از صبح تا شب باید بشورم و بسابم و ...ا
پسر کوچیکم هنوز زن نگرفته . این پسره رو که سروسامون بدم ، دیگه کاری ندارم بکنم . دیگه کسی بهم نیازی نداره . اونوقت با خیال راحت میتونم سرمو بذارمو بمیرم

.
امروز پنجاه و چهار ساله شدم . به آینه نگاه میکنم . به عکس روی میز نگاه میکنم ؛ میمونم ، این منم یا اون
به گذشته فکر میکنم به تمام روزهای تولدم
سی سالی میشه که .... دلم میخواد بمیرم . نه اینکه آدم موفقی نبودم . من زندگی پر سروصدایی داشتم . پر لذت . دلم میخواست عکاس بشم ، شدم . دلم میخواست پول داشته باشم ، دارم . دوست داشتم معروف بشم و مهم ، شدم . حتی یادم میاد یه سالهایی عاشق هم بودم . هر چی که بخوام دارم . هر جا دلم بخواد میرم . هر کار دلم بخواد میکنم . تو خیلی از گالریهای مهم دنیا ، نمایشگاه گذاشتم و خیلیا منو به عنوان یه هنرمند مولف میشناسن
از نظر دیگران ، من ، یه زندگی ایده آل داشته ام
ولی همیشه یه چیزی تو زندگیم کم بوده . بارها از خودم پرسیده ام . من همه چیز داشته ام به غیر از ...، شاید ... ، شاید چیزی که تو زندگیم کم بوده ..................ا