Tuesday, March 20, 2007

سالنامه


طبق معمول هر سال - طی پونزده سال اخیر - دارم سیاهه ای از تجربیات امسالمو می نویسم . با این تفاوت که اینبار دیگران هم
البته گوشه هایی از نوشته های منو میخونن . اصولا ، من زیاد می نویسم . ولی حتی نگاه خودم هم دوباره روی کلمات مدادی ، نمی چرخه . پس ... من تغییر کرده ام . دوست دارم اسم امسال که نه ، پارسالو بذارم سال تغییرات بزرگ
بهارو در حالی شروع کردم که ... ، طوفان بود . خیلیا اصلا نفهمیدن که موقع سال تحویل ، طوفان شده بود . و من فهمیدم که ... .ا
به شدت می نوشتم و می خواستم بمیرم . وقتی داشتم به راههای مختلف خودکشی فکر می کردم ... از صدای رعدوبرق ترسیدم ... و نوشتم ... .ا
بهار امسال در حالی تموم شد که ... تمام پس اندازم هم تموم شد ! با تغییر سال من هم عوض شدم . تصمیم گرفتم ، باشم و ... .ا
به یه کلاس عرفانی ! رفت و آمد پیدا کردم و به شدت عاشق ( او!) شدم . حتی یه چند وقتی ام مسیحی ! شدم . ولی به زودی ! به اشتباهاتم پی بردم و ... شروع کردم به پوست اندازی ؛ طبیعتا اولش یه کمی آسیب پذیر بودم ، ولی خوب ، کم کم عادت کردم . انسان با عادت زنده اس
اول از همه ، تعصب روی خودمو گذاشتم کنار و شروع کردم به کسب تجربه و بی خیال همه چیز و صد البته همه کس شدم . و حس عجیبی پیدا کردم ، حسی رخوتناک و ... گاهی هم وحشتناک
تابستون در حالی شروع شد که هوا گرم بود ! و زندگی زیبا . و من در اواخر مبارزه با ( تابوها ) بودم . دیگه به هیچ چیز و هیچ کسی ایمان نداشتم و به انتقام ! هم ، فکر نمی کردم ! که ناگهان در یک صبح قشنگ ، تصمیم بزرگی گرفتم . تصمیمی به بزرگی بزرگترین نباید زندگیم . ... و ... و ...ا
..................
خیلی جالبه ، از پاییز و زمستون چیز زیادی یادم نمیاد . از وقتی تصمیم گرفتم درلحظه زندگی کنم ؛ کمتر خاطره دارم
امسال در حالی تموم شد که ...... خیلی بد تموم شد . خیلی . بدترین اتفاقی می تونست بیافته ، افتاد ..... ولی ... وقتی دیگران بی خیالن ، چرا من نباشم ؟
به قول والدۀ گرامی ، برای کسی بمیر که برات تب کنه . و صد البته ؛ زمانه گر با تو نسازد ؛ تو بساز
..................
از این انشا نتیجه می گیریم که ...ا
.... امسال یاد گرفتم ؛ که مثل دیگران باشم ، بی تفاوت . یاد گرفتم که احساسمو ، مثه سیگاری که حالا حالاها مونده تموم بشه ، بذارم زیر پامو ، با نوک انگشتام لهش کنم . امسال فهمیدم که چوب هم انسان است !
................. و
چقدر خوشحالم که هنگامۀ تحویل سال ، نصفه شبه . چقدر راحتم که امسال حتی هفت سینم ندارم . خوشحالم که امسال هیچ ماهی قرمز کوچولویی ، بدست من نخواهد مرد . کاش مجبور نبودم در تاریخ 1/1/ ...، تلفن در دست بگیرم و به دیگران تبریک بگم !!! ( بیمارستانا در صبح زیبای روز عید ....ا )
و خوشحالم که به دیگران می تونم بگم " نه ، من نمیام ". چقدر خوبه که عید فقط چند تا جمعه پشت سر همه ... و من هیچ برنامه ای برای هیچ جمعه ای ندارم
....................
در پایان یک سنت دیگر را هم می شکنم ! برای سال جدید هیچ آرزویی ندارم . فی الولقع آنچنان بر طبل بی عاری می کوبم ، تا صدای ... ها رو نشنوم

تموم شد !!!!ا

هر روزتان نوروز / نوروزتان پیروز !! ا

Saturday, March 17, 2007

تا سه


در گهواره از گريه تاسه مي رود
كودك كر و لالي كه منم
هراسان از حقايقي كه چون باريكه اي از نور
از سطح پهن پيشانيم مي گذرد
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را شكر گذار باشيد
هميشه فاصله تان را با خوشبختي حفظ كنيد
پنج يا شش ماه
خوشبختي جز رضايت نيست
به آشيانه با دست پر بر مي گردد پرستوي مادر
گمشده در قنديل هاي ايوان خانه اي كه سالهاست
از ياد رفته است
خوشا به حالتان كه مي توانيد گريه كنيد بخنديد
همين است
براي زندگي بيهوده دنبال معناي ديگري نگرديد
براي حفظ رضايت نعمت انتظار و تلاش را شكرگزار باشيد
پرستوهاي مادر قادر به شكارش بچه هاشان نيستند

حسین پناهی

Sunday, March 11, 2007

سنگ قبر آرزو


غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده / شب تو موهای سیاهت خونه کرده

پسرک در حالی که می لرزید ، از زیر تابلوی " قهرمانان زاده نمی شوند ، ساخته می شوند " رد شد . آسمون قهوه ای شده بود . از خونه ای بوی خوراک گوشت میومد . برای چند لحظه خودشو در حال پوست کندن هویج و سیب زمینی مجسم کرد . " آخ " انگشتشو روی دیوار کشیده بود . به خونی که از زیر ناخنش به زور بیرون میومد ، نگاه کرد

ا- " تو که می خواستی تو لحظه زندگی کنی ، پس چی شد ؟ " زن ، امروز بر خلاف چند روز گذشته ، خیلی سنگین بیدار شده بود ؛ البته اگه بشه اسم شکنجۀ دیشبو گذاشت خواب . برای اینکه فکر نکنه ؛ از خونه زده بود بیرون ، ولی مگه میشه فکر نکرد . سرش به بزرگی بالن وبه سنگینی کوه شده بود . منتطر تاکسی وایساده بود و داشت فکر می کرد که آیا آدمای کر و لال هم فکر می کنند ؛ که بوی ادکلن تندی بیدارش کرد . مرد جوانی با علاقۀ فراوانی ! داشت نگاهش می کرد و معلوم بود یه چیزی هم گفته بود و منتظر جواب بود . قیافه اش آشنا میزد . - " ببخشید ، نشنیدم چی گفتید " . - " عرض کردم ، ممکنه اجازه بدید برسونمتون ؟ " یه لحظه به تمام جاهایی که باید می رفت فکر کرد . بانک ، داروخونه ، ماهی فروشی ، میوه ؛ ... . مرد داشت به ماشینش اشاره می کرد که کمی پایینتر پارک بود . یه پرادوی قرمز دو در . واااه . - "این عروسک گرونتره یا خونۀ اجاره ای من؟ این یارو وقتی ماشینش صد میلیونه ، پس خونه اش چقدره؟" ؛ که دید پاهاش دارن میرن طرف ماشین . آخرین باری که " اتو " زده بود چند سالش بود ؟ هیچوقت تنهایی سوار یه ماشین غریبه نشده بود . " اگه .... چی ؟ وای اگه .... چی ؟ ... نه ولش کن به ریسکش نمی ارزه ". یهو وایساد . چیزی نمونده بود مرد باهاش برخورد کنه . - " مرسی آقا من با تاکسی میرم " مرد قیافۀ حق به جانبی گرفت . - " باور کنید خانم ، من قصد مزاحمت ندارم . "( گه خوردی . اصلا من با این تیپ و قیافۀ داغونم که به اندازۀ یه لاستیک ماشینت هم نمی ارزه ... تو غلط کردی مرتیکۀ عوضی که واسه دخترای مردم نقشه می کشی ) قبل از اینکه این حرفا رو به زبون بیاره ، سوار یه تاکسی شد و ....ا

گر دلم را شکستی / خاطراتم را به یاد آر / هر جا بی من نشستی

نمی دونست از گرسنگی داره می لرزه یا از سرما . از جلوی یه نونوایی رد شد . بوی نون شیر مال توی تمام نایژکهاش رسوخ کرد . به پولای تو جیبش نگاه کرد . نه ، نمی تونست . دفعۀ پیش که از پول فروش فالها برای خودش ساندویچ خریده بود ، حسابی از باباش کتک خورده بود . فکر کرد اگه بتونه یه تیکه نون شیر مال خرمایی بدزده چه خوب میشه

گل هر آرزو / رفته از رنگ و رو / از تو تنها شدم / چو ماهی از آب

زن ، داشت به رابطۀ یک طرفه اش فکر میکرد . میون موندن و رفتن بود که ... وااای چه بویی . - "چنده آقا ؟" - " اینا سیصد ، اینام دویست ." از هر کدوم دو تا بده . " و با تعجب به دستای شاگرد نونوا نگاه می کرد که چقدر مواظب بود ، دستاش با نونا خیلی تماس نداشته باشن

نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره / نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره

شاگرد نونوا با اخم به پسر بچه نگاه کرد . سر پسر بچه اومد پایین . زن ، نگاه هر دوشونو دید

من نیازم تو رو هر روز دیدنه / رنگ چشمای تو بارونو به یادم میاره

واسه چی اینهمه نون خریدی ؟ تو که یه نفری . - "می دونی که تا برسی خونه میشن عین لاستیک ، دیگه نمیشه خوردشون ... نمی تونستم یه نصفه نون بخرم که " . دستاش پر از کیسه های پر از خوردنیجات شده بود

ا- " خیلی خلی . اینهمه خرید کردی واسه چی ؟ اینهمه راه می خوای اینارو بکشونی دنبال خودت ؟ مگه دم خونۀ خودمون از اینا نداره ؟ نه ، نون شیرمال نداره . پیازم نداره ؟ یه نگاه به خودت بنداز ، دیوونه شدی "ا

ا- " آخه این قیافه چی داره که یارو افتاده بود دنبالش ." تو شیشۀ یه مغازه خودشو ورانداز می کرد . یهو سرش گیج رفت . یادش افتاد که امروز ناشتا یه سیگار کشیده بود ، از همون موقع تهوع ولش نکرده بود . روی لبۀ جوب نشست . میدون تجریش با همۀ مغازه ها و همۀ آدماش دور سرش چرخیدن و چرخیدن و ....ا

همیشه با مامانش میومد تجریش برای خرید . مامان به تجریش می گفت شمرون . دلش بستنی خواست . سردی سنگ داشت توی تنش فرومی رفت . دلش نمی خواست ، هم این همه بارو دنبال خودش بکشونه تا اون سر دنیا ؛ هم سرسنگینشو

من چشمامو به ابرا میدم / آسمون بارون میباره

پسر بچه داشت با حسرت به نونای شیرمال و پرتقالا نگاه می کرد

از توی کیسه یه تیکه نون کند و داد دست پسر گدایی که کنارش نشسته بود . پسرک تو یه چشم به هم زدن ، نونو خورد . نگاهش هنوزم به کیسه های میوه بود

ای شکسته خاطر من / روزگارت شادمان باد / سینۀ تاریک من / سنگ قبر آرزو بود

ا- " نون شیر مال دوس داری ؟ " - " اوهوم " - " میوه چطور ؟ " - " اوهوم "

امشب بر تو مهمانم / که میروم به سوی سرنوشت

سبک شده بود ، حالا می توست پرواز کنه

Thursday, March 08, 2007

سکه ی شانس


امروز روز عجیبی بود . بر خلاف هر روز که به زور از تخت کنده میشدم ، امروز پر از انرژی بیدار شدم . حتی تلفنهای پیاپی خواهرها و حرفای تکراری دوست آویزونم ! عصبی ام نکرد . رفتم بیرون . توی تاکسی اتفاق جالبی افتاد . من یه سکۀ شانس ! داشتم که به موبایلم وصل بود . نه اینکه بهش اعتقادی داشته باشم . در واقع ازش به عنوان اسباب بازی استفاده می کردم . نمی دونم چی شد که باز شد و افتاد . رفت لای در . هر چی هم تلاش کردم .... بیشتر گم شد . در جواب سوال آقای راننده ؛ گفتم سکۀ شانسم گم شده . طرف کلی ناراحت شد و می خواست دنبالش بگرده . گفتم هر وقت تونستین ، دنبالش بگردین ؛ مال شماست . خندید و گفت ؛ خدا رو شکر ! همچنان حس خوبی داشتم ، انگار یه چیز اضافه ای ازم کم شده بود . بعد از اون اتفاقات جالب دیگه ای افتاد . من که خورۀ بچه گداها هستم ؛ تو مترو ، با یکیشون دوست شدم و دو تا فال مجانی بهم داد . تو تاکسی با یه بچه دوست شدم ، که دلش نمی خواست با مامانش بره . برای کار خواهرم رفتم بانک . اگه یه روز معمولی بود ، سه ساعتی کارم طول می کشید ؛ ولی یه ربعه کارم راه افتاد . تلفنی از یه دوست بهم شد ، که قرنها ازش بی خبر بودم . تو یه حساب بانکی ام که فکر می کردم خالیه ، کلی پول پیدا کردم . بعد یه حراجی پیدا کردم و یه کیف مارک دار خیلی گرونو ، تقریبا مفت خریدم ..........و از همه مهمتر ، وقتی برگشتم خونه ، دیدم غذا ! دارم (اینو مجردا خیلی درک میکنن )ا
با وجود اینکه امروز تقریبا هشت ساعت ، بی وقفه ، راه رفتم ؛ حالم خیلی خوبه و اصلا خسته نیستم . به قول یه بنده خدایی : خدایا این حال خوبو از ما نگیر
آااااامّییییین