در سفرم به شهر
مردی را دیدم که بر سر مادر خود
چتری را نگه نداشته بود
من دختری دیدم زیبا
که تمام زیباییش را در کوله باری با خود حمل می کرد
من زنی دیدم نگران ، که با نگاه هر از گاهی به عقب
از بودن گذشته اش مطمئن میشد
من پسری دیدم که با دیدن مانتوی کوتاه دخترکی ، بی آرزو شد
و جوانی که می پرسید
براستی زندگی رسم خوشایندی است ؟
من مردمی دیدم که نفس نفس می زدند
و قطاری که نفس نفس نمی زد
من عمله ای دیدم سرخوش
که حریصانه لقمه ای را می بلعید
من آخوندی دیدم که عجله داشت ، که تا زمان به آخر نرسیده
به خانه اش برسد
من نگاهی دیدم خواهشمند ، به لبانی سفت و جوان
من سری دیدم غمگین ، و متعجب از
واقعیتها
من زنی را دیدم که تمام حرفهای دلش را ، در بند کرده بود
و به گردن آویخته بود
من انگشتانی دیدم ، که در گرمای بازویی
ذوب میشدند
من جوانی دیدم خسته ، که اگر عضلاتش نمی پریدند
حتما می خوابید
من گدایی دیدم ، که آینده اش را طلب می کرد
من کودکی دیدم که فیلسوفانه پرسید
چرا اسمشو گذاشتن کاموا ؟
من ایستگاهی دیدم لخت
که هیچ کس در آن منتظر آینده نبود
من اتوبوسی دیدم ، که عرق از سر و رویش می ریخت
من پایی دیدم خسته و خیس ، که لخ لخ کنان میرفت
تا به بینهایت برسد
من مردمی دیدم که نفس نفس می زدند
و قطاری که نفس نفس نمی زد
من عمله ای دیدم سرخوش
که حریصانه لقمه ای را می بلعید
من آخوندی دیدم که عجله داشت ، که تا زمان به آخر نرسیده
به خانه اش برسد
من نگاهی دیدم خواهشمند ، به لبانی سفت و جوان
من سری دیدم غمگین ، و متعجب از
واقعیتها
من زنی را دیدم که تمام حرفهای دلش را ، در بند کرده بود
و به گردن آویخته بود
من انگشتانی دیدم ، که در گرمای بازویی
ذوب میشدند
من جوانی دیدم خسته ، که اگر عضلاتش نمی پریدند
حتما می خوابید
من گدایی دیدم ، که آینده اش را طلب می کرد
من کودکی دیدم که فیلسوفانه پرسید
چرا اسمشو گذاشتن کاموا ؟
من ایستگاهی دیدم لخت
که هیچ کس در آن منتظر آینده نبود
من اتوبوسی دیدم ، که عرق از سر و رویش می ریخت
من پایی دیدم خسته و خیس ، که لخ لخ کنان میرفت
تا به بینهایت برسد