Tuesday, October 31, 2006

سفر نامه


در سفرم به شهر
مردی را دیدم که بر سر مادر خود
چتری را نگه نداشته بود
من دختری دیدم زیبا
که تمام زیباییش را در کوله باری با خود حمل می کرد
من زنی دیدم نگران ، که با نگاه هر از گاهی به عقب
از بودن گذشته اش مطمئن میشد
من پسری دیدم که با دیدن مانتوی کوتاه دخترکی ، بی آرزو شد
و جوانی که می پرسید
براستی زندگی رسم خوشایندی است ؟
من مردمی دیدم که نفس نفس می زدند
و قطاری که نفس نفس نمی زد
من عمله ای دیدم سرخوش
که حریصانه لقمه ای را می بلعید
من آخوندی دیدم که عجله داشت ، که تا زمان به آخر نرسیده
به خانه اش برسد
من نگاهی دیدم خواهشمند ، به لبانی سفت و جوان
من سری دیدم غمگین ، و متعجب از
واقعیتها
من زنی را دیدم که تمام حرفهای دلش را ، در بند کرده بود
و به گردن آویخته بود
من انگشتانی دیدم ، که در گرمای بازویی
ذوب میشدند
من جوانی دیدم خسته ، که اگر عضلاتش نمی پریدند
حتما می خوابید
من گدایی دیدم ، که آینده اش را طلب می کرد
من کودکی دیدم که فیلسوفانه پرسید
چرا اسمشو گذاشتن کاموا ؟
من ایستگاهی دیدم لخت
که هیچ کس در آن منتظر آینده نبود
من اتوبوسی دیدم ، که عرق از سر و رویش می ریخت
من پایی دیدم خسته و خیس ، که لخ لخ کنان میرفت
تا به بینهایت برسد

طلاق


من آدم مهمی ام
اینو وقتی فهمیدم که بعد از ده ماه دیدمش . نشناختمش . با خوشحالی از ته گالری پرید طرفم . وقتی می بوسیدمش ، لبام توی صورتش فرو رفت . با تعجب نگاهش می کردم . بیست و هفت کیلو کم کرده بود . همینطور که اشک می ریخت (اون هر وقت میخنده ، ریسه میره!) گفت : راست می گفتی ؛ سیگار آدمو لاغر میکنه ، سکس ، چاق

Saturday, October 28, 2006

هیچ جا اینجا نمی شود


رئیس جمهور به شتاب به صحرا رفت تا از سفینۀ فضایی عظیم موجودات بیگانه ، استقبال کند
رئیس جمهور گفت : " صلح ".ا
بیگانه ای که شبیه انسان بود گفت : "خیلی ممنون . ما به سفری یک میلیون ساله رفته بودیم . خیلی خوشحالیم که به وطن برگشته ایم "ا
" خواهش می کنم بفرمایید بازدید کنید . بعد هم سفر خوش "
موجود بیگانه گفت : " انگار درست متوجه نشدید . ما به وطن برگشته ایم "ا
دین کریستین سن

فضانورد وارد می شود


موجودات فضایی به سفیران بشر گفتند :" ما رزمنده ایم . شما هم به ما ملحق شوید "
ژنرالی که کنار من ایستاده بود ، شکفت
دو هزار سال پیش ، یک زندانی صلح طلب به دنیای شما گریخت . امیدواریم تمدن شما را به خطر نیانداخته باشد
از پشت سر ژنرال صدای شیونی آمد . کشیشی سرش را در دست گرفته بود و می لرزید
دن فیلیپس

Wednesday, October 25, 2006

من


مدتی طول کشید تا به نور عادت کرد . از پایین درختو میدید و از کوچیکی خودش بدش میومد . یه روز بالاخره تصمیم گرفت . راه افتاد . رفت سمت درخت . به این زودیام نرسید . کلی زحمت کشید . کلی خودشو ، تنشو، کشید روی زمین ، تا بهش رسید . رفت بالا . و شروع کرد به خوردن . خورد و خورد و ... خورد . اینقدر سرش گرم بود که تاریک شدن اطرافشو نمی دید
وقتی چشماشو باز کرد ، ... ؛ تازه فهمید دور و برش واسه چی تاریک شده . پیله ای که دور خودش تنیده بود ، اینقدر ضخیم بود که حتی نورم ازش رد نمیشد ، چه برسه به خودش ؛ تن خودش . مدتی فکر کرد . نه دندوناش ، نه دستا و پاهاش ، دیگه قدرت دریدن دیوارو نداشتن . تازه ، این پیله خونه اش هم بود . اگه این پیله پاره بشه ، دیگه خونه هم نداره
دید که هیچ چاره ای نداره . با حسرت به دور و برش نگاه کرد . به عقب که نمی تونست برگرده . روبروش هم که ... . خونه اش هر لحظه تاریک تر میشد
چیزی که ازش مطمئن بود این بود " او هرگز پروانه نخواهد شد "ا

Tuesday, October 24, 2006

حقيقت تلخه


عجب روزگاری شده . شایدم عجب روزگاری بود و من ندیده بودم . آخه ، چشمای من ضعیف شده . دیگه چیزی رو از نزدیک نمی بینم . باید ببرمش عقب ... ، تا ببینمش
داشتم به آسمون نگاه می کردم
بچه که بودم ، شبا بعد از اینکه همه می خوابیدن ، می نشستم لب پنجرۀ اتاقم و با ستاره ها حرف میزدم . ستاره ها رو بیشتر از ماه دوست داشتم ؛ چون اونا همیشه - بجز شبای ابری - بودند ؛ ولی ماه همیشه روبروی پنجرۀ من نبود . برای اون سه تا ستاره ای كه با همدیگه شبیه پرانتز بودن ، اسم هم گذاشته بودم . فکر می کردم اونا همیشه هستن و من همیشه می تونم باهاشون درد و دل کنم و ... از همه مسخره تر این که فکر می کردم اونا منو میبینن و صدامو میشنون . وقتی یه شهاب می دیدم ، به این باور می رسیدم که ، حتما آرزوم برآورده میشه
بزرگتر که شدم ، حقیقتی رو فهمیدم . فهمیدم که اونا ، اون چیزی نیستن که من همیشه می بینم . اونا در واقع مردن . میلیونها ساله که مردن . و من دارم با جنازۀ اونا حرف میزنم . دلم نمی خواست این حقیقتو باور کنم . باور کنم که دوستای من ، دوستای ابدی و همیشگی من ، جنازه هایی هستن که من دارم با تتمۀ نورشون ، فقط نورشون ، حرف می زنم . از اون موقع به بعد ، دیگه به هیچ کس اعتماد نکردم ، حتی خودم . همۀ ما یه مشت جنازه ایم . جنازه ای زنده ، که زنده زنده ، در حال تجزیه شدنه

Saturday, October 21, 2006

قدر شناسی



نور چراغهای خیابان در سرمای گزنده ی تاریکی ، گرمای دلپذیری داشت . انحنای نیمکت پارک ، با ستون فقراتش ، آشنا بود
پتوی پشمی دوست مرده اش ، گرمی خاصی به او می بخشید و جفت کفش هایی که امروز در سطل آشغال پیدا کره بود ، به پایش میخورد
با لبخندی فکر کرد : خدا جون ، چقدر زندگی زیباست
اندرو ای.هانت

مرگ در شهر


مامور گشت گفت :" پدر روحانی ، ببین داره التماس می کنه ".ا
این یقه قلابیه ، می فهمی ؟ من دارم به مهمونی می رم ".ا "
ناله ای دیگر از مرد در حال مرگ که جلوی پای ما افتاده بود بلند شد . راننده ای او را زده و در رفته بود .ا
آمرزش می خواد پدر . فکر نمی کنم فرصت کنه که بفهمه شما کشیش نیستی ".ا "
زانو زدم و با احساس حماقت ، صلیب کشیدم .ا
اچ.دبلیو ماس

Wednesday, October 18, 2006

چه ربطی داره به شقایق!؟


نمیدونم از صدای رعد بترسم ، یا از دیدن برق لذت ببرم ؟
هوا سرد شده . اینو سوزی که از لای در میاد میگه . هوای بارونی رو دوس دارم ، ولی نمیدونم چرا الان اینقدر دلم گرفته . دلم میخواد قبل از اینکه غروب بشه ، آفتابو برای آخرین بار ببینم . از وقتی که دیگه آرزویی ندارم ، هر روز فکر میکنم امروز آخرین روز زندگی منه .ا
ازته دنیا ، ازپشت کوهها ، اون بالاها ، آسمون داره سوراخ میشه . فکرشو بکن ؛ اینجا داره مثه چی بارون میاد اونوقت اون ته ، تهی که خیلی هم دور نیست - چون من دارم میبینمش - خورشید از لای ابرا داره به زور خود نمایی میکنه .ا
کی بود میگفت : نخیر. همچینام فکر نکن که همه چی نسبیه ؟
بله ، درسته . ما آدما با امید زنده ایم . تازه هیچ آدمی هم بیشتر از چند روز نمیتونه بی آرزو زندگی کنه . چرا ؟ چون تا شقایق هست زندگی رو باید ... .ا

لحظۀ تصمیم



صدای در زندان را شنید که خشک بسته شد . آزادی برای همیشه رفت ، ادارۀ سرنوشت خودش رفت و دیگر بر نمی گشت .ا
افکار پریشان گریز در ذهنش جرقه زد . اما میدانست راه گریزی در کار نیست .ا
برگشت رو به داماد و لبخندی زد و کلمات را تکرار کرد ، " بله " .ا
تینا میلبرن

Tuesday, October 17, 2006

موالید ناخواسته


آره . من هم از قبل اشتباهاتم ، موالید ناخواستۀ زیادی داشته ام .ا
همۀ ما داریم دور خودمون ، و دور گذشتگانمون ، و دور آیندگانمون ، می گردیم و می گردیم و می گردیم و ... می گردیم .ا
چیزی که بیشتر از همه نمیدونم ؛ به کجا چنین شتابان ؟
دل من خیلی گرفته از اینجا
تو ، هوس سفر نداری ؟

Wednesday, October 04, 2006

عصا

بچه که بودم ، یه بار از مامانم پرسیدم ؛ چرا منو زاییدی ؟ تو چهل سالگی ؟ سر پیری ؟ همونطوری که سرش پایین بود گفت : برای اینکه تو روزگار پیری ، عصای دستم باشی . از اون روز خیلی نگذشته بود ، که رفت . رفت و ... . ا
حالا شده ام عصای دست خواهرا و برادرایی که هر روز یکیشون میافته به روغن سوزی
خیلی بده که ، فلسفۀ به وجود اومدن یه آدم ؛ نیاز باشه ، نیاز به یه عصا