Monday, October 15, 2007

تنها صداست که میماند


صدای ازدحام . دری باز شد . رد شد . بوی اتوی لباسش . رها شدن انگشتهایی که تا چند لحظۀ پیش او را میکشیدند
.
شش سالگی . خنکای صبح روی گونه ها . هجوم بوی مادر ، صدای خیابان و ... جایی به نام مدرسه
صدای بچه ها و انگشتان معلم و زبری بریل . بی هیچ رنگی
روزی که از مادرش پرسیده بود ؛ رنگ یعنی چی ؛ مادرش گریست ، و او هیچگاه نفهید رنگ چیست
صدای زنگ تفریح و زبری آشنای دیوار و .... .... تنۀ کسی همسن و هم وزن خودش . سالها بود که به زمین خوردن عادت داشت . از جایش بلند شد . سفتی زمین را زیر پایش حس میکرد . بدون عصا راه رفتن را خوب میدانست ولی .... ناگهان وحشت تمام وجودش را گرفت . رفته رفته صدای بچه ها به همهمه تبدیل میشد . انگشتانش را به دوروبرش کشید ، جز خلاء چیزی عایدش نشد . کم کم از وحشت کر میشد و او جز صدای نفسش چیز دیگری نمیشنید . دیگر زمین را هم زیر پایش حس نمیکرد . انگار پس از سالها تازه فهمیده بود ، کوری یعنی چه . تنها ، رها شده در نیستی . حتی نمیدانست نشسته یا ایستاده . معلق بود و او جرات نداشت از جایش تکان بخورد ، میترسید بیافتد به هر سو ، حتی به بالا . باقیماندۀ نفسش را حبس کرد و با تمام صدایش فریاد زد و ... گریست
هزار سال بعد . دستی و آغوشی و ... حس بودن
.
صدای ازدحام . دری باز شد . رد شد . بوی اتوی لباسش . رها شدن انگشتهایی که تا چند لحظۀ پیش او را میکشیدند . سعی میکرد مانند همۀ پسرهای بیست ساله ، خونسرد باشد . با طمانینه عصایش را باز کرد . نوک عصا که به زمین خورد ، خیالش راحت شد . دنبال چیزی میگشت . دیواری ، پله ای ، ... انسانی شاید . چشمهایش ... مردمکها ، توی کاسۀ چشم بی خاصیتش میدویدند . انگار یادش رفته باز کردن پلکهایش هیچ کمکی به بینا شدنش نمیکنند
باز هم حس رهاشدگی در خلاء ، خلائی بی حجم و پرصدا
چند قدم راه رفت . کم کم باور کرد که مسیر را ، جهت را گم کرده است . صدای چند پسر را شنید . - : ببخشید ترمینال اتوبوسها کجاست ؟ صدایی همسنش گفت : بیا نشونت بدم . باز هم انگشت ، انگشتانی سرد ، محکم مچش را گرفتند . از دور که میدیدیشان ، انگار کسی دزدی گرفته بود و کشان کشان به قاضی میبرد . صدا ، تلخ میخندید : همین راهو مستقیم بگیر و برو . رفت . صدای مردم کم میشد و او میرفت . به جایی رسید که ... به جایی نرسید . گم شده بود . باز هم انسانی او را ریشخند کرده بود
به دیوار تکیه کرد . باز هم او مانده بود و هجوم چراها به ذهنش

Wednesday, September 19, 2007

خانواده


امروز پنجاه و چهار ساله شدم
دیروز چهارمین نوه ام بدنیا اومد ، خودمو خوشحال نشون میدم ، ولی نیستم . هر روز که میگذره ، بیشتر پیر میشم . دوست ندارم به قیافه ام تو آینه نگاه کنم
اصلا یادم رفته بود ، جوون که بودم با خودم عهد کرده بودم که تا پنجاه سالگی بیشتر نمونم . ولی حالا مثه چی چسبیدم به زندگیی که هیچوقت بهم لذت نداده و ... هر سال که میگذره ، بیشتر از مردن میترسم
هنوز بیست سالم نشده بود که شوهر کردم ؛ شوهرم ندادن ، خودم خواستم . فکر میکردم منم مثل مادرم ، مثل خواهرم ، به دنیا اومدم که شوهر کنم ؛ برای همینم به اولین که نه ، به دومین خواستگارم گفتم ؛ بله
دوست داشتم برم دانشگاه . شوهرم اجازه داد درس بخونم ، که یهو ناغافل ، یه بچه افتاد تو بغلم . بعدشم دوتای دیگه . به قول مادرم ؛ زن اگه دکتر و مهندسم باشه ، آخرش باید کون بچه بشوره و همۀ عمرشو تو آشپزخونه بگذرونه و مواظب باشه قرمه سبزی اش ته نگیره
دخترم واسم دعوتنامه فرستاده و من باز هم حوصله ندارم برم . چه فایده داره ؛ اونجام که برم مثل همینجا ، از صبح تا شب باید بشورم و بسابم و ...ا
پسر کوچیکم هنوز زن نگرفته . این پسره رو که سروسامون بدم ، دیگه کاری ندارم بکنم . دیگه کسی بهم نیازی نداره . اونوقت با خیال راحت میتونم سرمو بذارمو بمیرم

.
امروز پنجاه و چهار ساله شدم . به آینه نگاه میکنم . به عکس روی میز نگاه میکنم ؛ میمونم ، این منم یا اون
به گذشته فکر میکنم به تمام روزهای تولدم
سی سالی میشه که .... دلم میخواد بمیرم . نه اینکه آدم موفقی نبودم . من زندگی پر سروصدایی داشتم . پر لذت . دلم میخواست عکاس بشم ، شدم . دلم میخواست پول داشته باشم ، دارم . دوست داشتم معروف بشم و مهم ، شدم . حتی یادم میاد یه سالهایی عاشق هم بودم . هر چی که بخوام دارم . هر جا دلم بخواد میرم . هر کار دلم بخواد میکنم . تو خیلی از گالریهای مهم دنیا ، نمایشگاه گذاشتم و خیلیا منو به عنوان یه هنرمند مولف میشناسن
از نظر دیگران ، من ، یه زندگی ایده آل داشته ام
ولی همیشه یه چیزی تو زندگیم کم بوده . بارها از خودم پرسیده ام . من همه چیز داشته ام به غیر از ...، شاید ... ، شاید چیزی که تو زندگیم کم بوده ..................ا

Tuesday, August 28, 2007

0

تاریکه خیلی تاریکه . از دور صدای پارس سگها میاد ، زیادن . از پنجرۀ بالای سرم صدا میاد . مامان اون پایین وایساده . نگران نگاهم میکنه . صدای بابا میاد ولی خودش نیست ؛ بسه دیگه بابا جون پاشو وسایلتو جمع کن بیا این طرف . اینجا جات بهتره . مادرتو ببین
منم همینو میخوام . دلم میخواد برم اونطرف . از پنجره رد نمیشم خیلی کوچیکه . هر چی میگردم هیچ در و پنجرۀ دیگه ای پیدا نمیکنم . دیوارها و سقف اتاق به طرفم میان . میخوان لهم کنن . همون پنجرۀ کوچیک هم دیگه نیست . به دیوار مشت میکوبم . فریاد میزنم ؛ کمک . من اینجا گیر کردم . احساس خفگی میکنم . می دونم که مامان و بابا اون پشت منتظرن . باید زودتر برم . صدای سگها خیلی نزدیکتر شده . یکیشون پامو گاز میگیره و هر چی تقلا میکنم بیشتر گاز میگیره . صدای خرخر سگ داره گوشمو کر میکنه . یکی دیگه میپره روی سینمو نصف صورتمو گاز میگیره
.
هنوزم صدای خرخر سگها توی گوشمه . حس میکنم صورتم از آب دهن سگه خیس شده . وقتی نفسام آروم میشه ، .... دلم یه چیزی میخواد . میرم سر یخچال . نه یه چیزی بهتر از آب میخوام . میدونم که امشب هم بدون قرص نمیتونم بخوابم ...... دیگه خواب آوری نمونده . استامینفن کدئین فشارمو میندازه پایین ، نه به درد نمیخوره . پس چی کار کنم . تو فکرم که برم خوابمو بنویسم که یه چیزی یادم میاد . اگه چند تا کدئینو با یه استکان الکل قاطی کنی ، دیگه حتی خدام نمیتونه زنده نگهت داره
یادم باشه فردا صبح یه شیشه الکل بخرم

Friday, August 24, 2007

survive

درو باز کرد و نشست توی ماشین . روی صندلی بغل یه دونه آدامس دید . به نظر خیلی هم خوشمزه نمیومد ، ولی خوب ، به امتحانش که میارزه نه ؟ برش داشت . یه لیس بهش زد ؛ اووم بدک نیست . گذاشت توی دهنش ؛ شیرینه . یه کمی سفته ، ولی شیرینه . یه مدتی گذشت تا آدامس توی دهنش نرم شد ، ولی همچنان شیرین بود . مدتی به جویدن ادامه داد . آدامس نرمتر نشد که هیچ ، داشت کم کم شیرینیشم از دست میداد . تعجب کرد ؛ آدامس هم سفت شده بود ، هم بی مزه . داشت به فکش فشار میاورد . آدامسه ، بد جوری رفته بود رو اعصابش . میدونست که خیلی هم کار درستی نیست ، ولی چاره ای نداشت ؛ باید خودشو نجات میداد . شیشه رو کشید پایین و ...... آدامسو تف کرد بیرون هنوزم داره مزۀ آدامسو حس میکنه . به ظاهر اولش فکر کرد . چقدر وسوسه انگیز بود و خوشمزه . ولی ، خیلی زود ، آدامس ، هم قیافۀ خودشو از دست داد ، هم مزه شو

Thursday, August 16, 2007

ایمان داشتن یا ایمان نداشتن ، دیگرهیچ چیزی مسئله نیست

از وقتی که عزیزی به من گفت که هنرپیشه ای بیش نیستم ؛ که من هنرپیشه مدام دارم به خودم و دیگران دروغ میگم و چیزی رو که نیستو میگم هست ؛ پاک قاطی کردم . کابوس سقوط اگه قبلا چند ماه یه دفه بود ، حالا داره میشه هر شب . مدام در حال چک کردن و ایراد گرفتن از خودم هستم . اگه موقع راه رفتن ، زل بزنی به قدمات ، حتما میافتی
امروز رفته بودم خونۀ یکی از فامیلا ، مولودی گرفته بود . قائدتا ، منم باید مثل دیگران شادی میکردم و گیل میکشیدم و .... علی رغم رژیم ! ، تا خرخره میخوردم
داشتم با دوست دوران بچگیم از زندگی ، از ... ، از آرزوهام میگفتم : میخوام اینکارو بکنم ، دارم دربارش تحقیق میکنم و .... . اون با دقت به حرفام گوش میداد و منم با هیجان براش حرف میزدم . که یهو "صدا" گفت ؛ چرا دروغ میگی ؟ چرا بهش میگی امیدوارم کارم درست بشه ؛ تو که اصلا امیدی نداری . چرا به روش لبخند میزنی ؟ تو که به خاطر اوندفعه ازش دلخوری ..... به بهانۀ تلفن ، ترکش کردمو .... دیگه نرفتم پیشش ، چون نمیخواستم به دروغ گفتن و دروغ شنیدن احتمالی ، ادامه بدم
وقتی که دیگران دعا میخوندن و گریه میکردن و از چهارده امام و از کسی به اسم خدا ، طلب حاجت میکردن ... یاد روزای مسلمونیم افتادم . دست آخر هم زن مداح ، شروع کرد به فروختن دعای خوشبختی !.... وقتی در کمال تعجب دیدم که بیشتر خانمهای به ظاهر منطقی و مدرن ! دارن یه تیکه چرم میخرن که شنیدن ، توش یه کاغذه که روش یه چیزایی نوشته که ... بخت باز میکنه ، شفا میده ، کنکوریها رو وارد دانشگاه میکنه و .... با داشتن اون تو دیگه هیچی نمیخوای ، چون خدا رو تو یه تیکه چرم ، تو مشتت داری ؛ زدم به سیم آخر
با چند نفر از اونا صحبت کردم و ازشون پرسیدم که چرا اون تیکه چرمو خریدن ؟ هیچ کدومشون به چیزی که داشتن اعتقاد نداشتن ولی مطمئن بودن که خدا با این تیکه چرم به اونا کمک میکنه . متاسفانه ، حرفای من چندتاییشونو سست کرد و من شرمنده شدم . به هر حال وضع اونا از من بی دین ، خیلی بهتره . اونا یه چیزی دارن که وقت استیصال بهش میچسبن ، یه نیروی قدرتمند که بهشون آرامش میده . اما من چی ؟ من ، میون زمین و آسمون معلق موندم و مدام دارم خودمو محاکمه میکنم ، به جرم دروغگویی به خود ، و به دیگران
میدونم که دارم به سمت هر چه بیشتر تنها شدن میرم ، ولی راه فراری نیست . یک عمر فریاد زدم که از دروغ و دروغگو متنفرم ، حالا خودم شدم ......ا

Wednesday, August 15, 2007

000



1

دارم رانندگی میکنم . از سرعت لذت میبرم . حس خوبی دارم . هیجان و دلهره و ... حس پرواز . ناگهان ، به انتهای جاده میرسم و قبل از اینکه عکس العملی نشون بدم ، سقوط میکنم . از وحشت دارم میلرزم . سقوطو ، با تمام وجودم حس میکنم . به همه جا چنگ میزنم و فریاد میزنم . هر چند میدونم هیچ کس به کمکم نخواهد آمد
با وحشت از خواب میپرم . چقدر خوشحالم که سقوط ، کابوسی بیش نبود

2

دارم با سرعت رانندگی میکنم . چیزی به خاطرم میاد . نمیتونم از سرعت لذت ببرم . ناگهان ، پرتگاهو از دور میبینم . ترمز میگیرم . زیر پام خالیه . فرمون ماشین نمیچرخه . من سقوط میکنم .............ا
یهو میشینم . لباسم از عرق خیس شده . دلم نمیخواد بخوابم

3

از خوابیدن ، میترسم . قبل از خواب به خودم میگم اگه کابوس دوباره اومد سراغم .... باید یه کاری کنم که نیافتم . در ، درو باز کن بپر بیرون . خیالم راحت میشه . میخوابم
دارم با سرعت رانندگی میکنم . ترمز نمیگیره . فرمون هم قفل شده . درو باز کن .... باز نمیشه . قفل شده . شیشه هم باز نمیشه . باز هم سقوط
وقتی در حال رانندگیم ، انگار میدونم که اتفاقی قراره بیافته و میدونم که هیچ راهی برای نجات وجود نداره ، با این حال باز هم هر کاری میکنم ، تا نجات پیدا کنم . ولی سقوط ....، هر بار که سقوط میکنم ، انگار اولین باریه که .... سقوط میکنم

4
5
6
.
.
.
.
.

Saturday, August 04, 2007

روباتها


روباتها موجوداتی هستند ساختۀ خودشان ( آن چیزی هستند که روزگاری طلب کرده بودند ) آنها از انواع نیمه پیشرفته ، پیشرفته تا، فوق پیشرفته متغیرند و معمولا در دو جنس نر و ماده در بازار موجود هستند . روباتها بر اساس برنامه ای که به آنها داده شده که همانا تجربیاتشان است ،عمل میکنند . البته گاهی هم اشتباه میکنند ، خوب .... روباتها هم بعضی وقتها به کمی خلاقیت نیاز دارند ؛ بهر شکل ، در کل ، ماجرا یکیست
روباتها موجودات منحصر به فردی اند . آنها خلق شده اند برای ارتباط . اگر یکی از آنها ( حالا به هر دلیلی ) رابطه ای ، چه با جنس موافق ، چه مخالف ، نداشته باشد ، دچار انواع بیماریها میشود ( روحی و جسمی ) و هر روباتی ، هر چه ارتباط بیشتری داشته باشد ، در اجتماع مقبول تر است
به علت دارا بودن نوعی اشعه ( خواه مادون قرمز ، خواه فرابنفش ) آنها قادرند از فاصلۀ "اِن" کیلومتری ، حظور یک جنس مخالف را تشخیص بدهند . طبق بررسیهای به عمل آمده 99.9 درصد از روباتها ، هر گونه برخورد با یک روباته را نوعی ارائه فرض میکنند . اما این نظریه برای روباته ها تا 80 درصد گزارش شده است
ارتباط معمولا با تلاقی اشعه ها شروع میشود . معمولا روباته خجالت میکشد و روبات از این وضعیت لذت میبرد
ارتباط از نوع اول : سلام . ببخشید من شما رو جایی ندیدم ؟ ... . ... ! ... . ؟... ها ها ها .... میشه لطفا شمارتونو بدین ؟ البته فرقی هم نمیکنه ، میتونم من شمارمو بدم ............ ( تنها تفاوتش ، قبض تلفن آخر برجه ! )ا
ارتباط از نوع دوم : الو ؟ سلام . من فلانی هستم . شمارتونو از فلانی گرفتم . شنیدم شما راجع به ... اطلاعات دارید ... . ... . ... . پس میتونم ببینمتون ؟ ........ا
ارتباط از نوع سوم : تو دختری ؟ اگه راست میگی یه عکستو بفرست ببینم . ...... وای تو چقدر خوشگلی . من عاشقت شدم ، میتونم از نزدیک ببینمت . راستی تا یادم نرفته ، امروز تولدمه ..... خوب اگه نمیتونی بیای بیرون ، پس بیا سکس چت کنیم . شمارۀ .....ا
و.... انواع ارتباطی دیگر

بالاخره روز موعود فرامیرسد و روباتین ، در یک کافی شاپ یکدیگر را می بینند . ملاقات اول معمولا کمی کسل کننده است و طرفین نمیدانند آیا دفعۀ دومی هم هست یا نه ؟ در ابتدا به طور نا محسوس یکدیگر را حسابی بررسی میکنند . از مارک کمر بند گرفته تا سایز سوتین و فرم لبها . در خلال این بررسیها ، آنها دربارۀ انواع موضوعات حرف میزنند : از ، گرما یا سرمای هوا گرفته تا شلوار فلان استادشون و من عاشق رنگ آبیم شما چطور ؟ و آه ، چه زندگی غم انگیزی شده . همه میخوان بهم دروغ بگن . راستی شما چطور ؟ا
ملاقات دوم ( شایدم تلفنی باشه ) از اینکه من چقدر با شعورم و هیچ کس بیشتر از من درک نداره و فکر نکن میتونی واسه من فیلم بازی کنی ، من دستتو خوندم ، اظهار فضل میکنند و در مورد کافکا و مهران مدیری و سالاد شیرازی ، کاملا علمی و مدلل ، بحث میکنند
در ملاقات های بعد بیشتر به بذله گویی رومی آورند ، به خصوص جناب روبات . در اینجا از انواع جوکهای رشتی و ترک و فارس استفاده میکند تا به مقصود خود برسد : مبحث شیرین سکس . روبات ، با مطرح کردن چند لطیفۀ سکسی میزان ظرفیت و ... روباته را میسنجد و براساس تجربه ، تصمیم میگیرد که کی در این باره بیشتر حرف بزند و پایه را براین میگذارد که طرف مقابل جانماز آب میکشد
و صحبتهای بعدی اینگونه ادامه میابد : بیا خونمون میخوام کلکسیون عکسایی که از تو آدامس جمع کردمو بهت نشون بدم . ... ...... . مواظبتم ، نمیذارم بهت آسیبی برسه . اصلا هر چی تو بخوای . .......... تو چقدر املی . هنوز بزرگ نشدی . من میخوام به تو خدمت بکنم . این بزرگترین لذت رباتیه ( بشریه ) . میدونی که از نظر پزشکی ثابت شده که .... . اصلا تو این سن برای تو مثه دارو! میمونه . نه اینکه فکر کنی واسه خودم میگما . نه به جون مامانم ، این حرفا فقط به خاطر توئه عزیزم
و پس از آن صحبتها به اینجا می انجامد ؛ من به تو علاقه مند شدم ..... من که گفته بودم قصد ازدواج ندارم .... تو که هنوز بچه ای .... من پشیمون نیستم ( شایدم هستم ) .... و غیره
پس از مدتی ، سکه! روی دیگرش را نشان میدهد . آنها معتقد میشوند که طرف مقابلشان در هر حالتی دروغ میگوید . و ناسازگاریها شروع میشود و حظور نفر سوم همیشه احساس میشود . ........ سه ساعته اشغالی . تو اینترنت بودم عزیزم .......ا اگه من بی شعور بودم ، همون موقعی که فلانی نشسته بود روی پات و خودشو میمالید بهت باید ..... اصلا به تو چه مربوطه من کجا بودم و با کی ؟ .............. مطمئن باش عزیزم ، اون فقط یه دوست معمولیه . تازه نامزدم داره
هر کدام ، با دلایل رباتی خودشان ، کارشان را مجاز و معمولی جلوه میدهند و .... فکر نکن فقط ، تو یه ربات ، تو دنیایی . هزار تا مثه تو واسه من ریخته ...........ا
روزی رباتی بزرگ ! فرمود : اگر روزی ربات یا رباته ای گفت که من دروغ نمیگویم (چه به خودش ، چه به شما ) بدانید و آگاه باشید که همانا دروغ میگوید . وقتی من خودم مدام در حال دروغ گفتنم ، چه انتظاری دارم که دروغ نشنوم ؟ هان ؟ا
پس از آن رابطه رو به افول مینهد . نمونه ای از مکالمات آخر اینگونه است
سلام . سلام خوبی؟ خوبم تو چطوری ؟ ااای هستیم . چه خبر ؟ هیچی تو چه خبر ؟ (سکوت) هیچ (پارازیت موبایل) . (سکوت) شام خوردی ؟ آره . چی ؟ نیمرو . (سکوت) اهان دیگه چه خبر ؟ (سکوت) امروز رفته بودم خونۀ یکی از دوستام . ( پارازیت )خوش گذشت ؟ آره خوب بود . (سکوت) امروز رفتم آرایشگاه میخواستم موهام بزنم ولی پشیمون شدم . (سکوت) ( پارازیت) داری چی کار میکنی ؟ هیچی دارم به کارام میرسم . ( ناگهان فوران احساس ) خیلی کار دارم . اصلا وقت ندارم سرمو بخارونم . (سکوت) سرم شلوغه . ممکنه تا یه ماه دیگه نتونم ببینمت ( اینو از الان دارم میگم که بعدا قشقرق راه نندازی ) (سکوت)..... خیلی کار میکنم . اصلا خسته شدم از این زندگی . میبینی چقدر بدبختم ؟ همش کار کار کار .................... (سکوت) ..... (سکوت) (سکوت) (سکوت) (سکوت) (سکوت) (سکوت)..... باشه عزیزم مزاحمت نمیشم . برو به کارات برس
آنها روز به روز بیشتر در خودشان فرو میروند و (سکوت)......ا
و ..... بالاخره یک روز ، دست و پا زدن میان بودن و نبودن تمام میشود و .....ا
.
نگران نباشید همنوعان! قاطی نکنید دوستان! اینها رباتند ، ربات . خیلی زود فراموش میکنند و با کوله باری از خاطرات ! به یک ربات دیگر پناه میبرند





Friday, July 27, 2007

عادت


نقاشیهایی رو که تو خونه کشیده بودم ، نشون آیدین میدم . " جالبه . همه جا چشم و دست دیده میشه ولی چرا اینقدر سیاهن ؟ " این آخرین باری بود که استادم حس درونمو دید
بعضی وقتا یه موجود سیاهو میبینم که از من کوچیکتره... مثه یه سایه اس . جنسیتم نداره ولی من میدونم که بچه اس . یه گوشه میایسته و به من نیشخند میزنه . وقتی میاد جلو ، زورش خیلی زیاده . حتی یه انگشتشم باعث میشه نتونم از جام پاشم . نمیدونم چرا وقتی میبینمش نفسم میگیره ... یه بار میخواس خفم کنه . از اون به بعد هر وقت میبینمش فکر میکنم الانه که بمیرم
ایمی پیرامینو دو برابر میکنم ، ممکنه یه کمی! خواب آور باشه . تحمل کن . بهش عادت میکنی
.
روزمو با زاناکس و ایمی پیرامین و ... استفراغ ، شروع میکنم . برای ناهار بیدار میشم و دوباره میخوابم . معده ام ، چه پر باشه چه خالی ، همیشه در حال بهم زدن یه مشت شیشه خورده اس . شب ، با انواع پامها خوابم نمیبره . ناراضی نیستم . من عاشق شبم . شبا میتونم نقاشی بکشم و بنویسم و ... خودم باشم
از وقتی که دکتر گفت ممکنه بستری بشم ، قرصامو میخورم . طنابِ داری که توی اتاقم درست جلوی دربود رو ، برمیدارم و...ا
همه میگن که دختر خوبی شده ام ، دیگه با صدای بلند گریه نمیکنم . پرخاشگری نمیکنم . به حرف همه گوش میدم . هر کاری که اونا میخوان میکنم . هر جایی که اونا بخوان میرم . هر چی که بگن می خورم . هر چی اونا بگن میپوشم ......... من شده ام نمونۀ کامل یه دختر خوب
.
.
.
.
.
.
کاراتون خیلی جالبه . یه شباهتی بین مجسمه ها و نقاشیها و حتی عکساتون هست . یه جورایی شبیه سایه ان . ولی چرا جنسیت ندارن؟
جنسیت برای من مهم نیست . من فکر میکنم ، همه اول انسانن بعد آدم و ... حوا ! - ها هاهاها
اوه ، بله میفهمم . هاهاهاها!
.

Sunday, July 15, 2007

حتی صاعقه هم خودشو از درخت ، دریغ میکنه



سر راهش به یه درخت برخورد . خیلی هم خشک به نظر نمیومد ، ولی واقعیت چیز دیگه ای بود ؛ درخت خشک بود
ایستاد . آبش داد . فردا ، بازهم وقتی سر راهش به درخت برخورد ، آبش داد . به خودش میگفت : حتی یه درخت خشک هم حق زندگی داره
سعی کرد کثیفیها رو از درخت پاک کنه . طولی نکشید که .... درخت میدرخشید
تمام فرداهاشو ، به پاهای خشک درخت ، آب ریخت . از تمام خودش ، تمام داشته ها و نداشته هایش ، برای یه تیکه چوب نه چندان زنده ، مایه گذاشت . اسم این کارو گذاشته بود زندگی
وقتی دیگران گفتن ؛ چرا زندگیتو برای یه تیکه چوب هدر میدی ؟ گفت : میخوام بفهمه که ، درخت با ارزشیه

امروز ، بعد از سیصد و چهل و دو فردا ، با چشمای خودش دید که ، ... یه تیکه چوب فقط یه تیکه چوبه ، همین
و از چیزی که مطمئنه اینه که ؛ او هیچوقت انتقام یه تیکه چوب خشکو از دیگران نخواهد گرفت . او همچنان به عشق وزیدن ادامه خواهد داد و درختان دیگری را سیراب خواهد کرد


به خاطر تجربه ای که به من دادی ، ازت ممنونم

Monday, July 02, 2007

تکرار ما


"زنها آنقدر با احساسند ، که خودشان را هیچوقت نمی بینند
و مردها آنقدر بی احساسند ، که جز خودشان چیز دیگری را نمی بینند "ا
اولین بار، فیلم جاده رو با دوستی دیدم که بعدها گمش کردم
اما این جملۀ اون همیشه تو ذهنم بود و به شکل احمقانه ای سعی در اثبات خلاف اونو داشتم
.
میخوام این جمله رو بهش اضافه کنم که
زنها و مردها در دو قطب دایره ، درست روبروی یکدیگر قرار دارند
آنها پویا هستند و سرعت حرکتشان با هم برابر است
خوشبختانه هر دو، درست در یک راستا حرکت میکنند
و متاسفانه ؛ آنها هرگز به هم نمیرسند