Thursday, December 21, 2006

آری هست



دخترک سارافون قرمزشو پوشیده بود . روبان سفید موهای دم موشیشو، با دستای کوچولوش محکم کرد . کفشای مشکی جلو بسته اش یه کم براش کوچیک شده بود . وسط اتاق ، صورتی ، انتظارشو می کشید . رنگ قرمز لبهای صورتک ، از خیسی برق میزد . اونو از طرف موهاش بلند کرد . زنجیر گوشواره های رنگینش روی زمین کشیده میشد . از پله ها پایین اومد و به طرف علفزار دوید . سر یه قرقرۀ تپل درست به وسط به علاوه ، گره خورده بود . بادبادکشو توی هوا بلند کرد و با آخرین سرعتی که پاهاش میتونست ، دوید . بادبادک چرخی زد و با سر خورد روی زمین . دخترک باز هم بادبادکشو بلند کرد . اینبار خواسته یا ناخواسته ، جهت بادو پیدا کرد . بادبادک ، رقص کنان ، رفت بالا و قرقره ازغصه لاغر شد . بادبادک جان چه میبینی از آن بالا ؟ بادبادک نگاهی به پایین انداخت . در میان جاده ها غباری نبود . برفراز تخته سنگ ، نشانی از نعل اسب تک سواری نبود . بادبادک جان ببین آیا جای پایی سبز خواهد شد ؟ روی سبزه ها ، هیچ اثری از بهار نبود . شب ، به نرمی گام برمیداشت . دخترک به قلۀ تپه رسیده بود . در کنار پله ها ، فانوسی روشن بود . به سفره ای می اندیشید ، که بغض سنگینی برایش لقمه می گرفت . بادبادک جان ، ببین پیک امید ، آیا روی دوشش کوله باری هست ؟
من دلم با خویش میگوید ؛ که آری ، هست
من دلم با خویش میگوید ؛ که آری ، هست
ا.................................. آری ، هست

1 comment:

marmoolak said...

هست؟؟؟؟؟