Monday, September 11, 2006

سیب


وسوسه انگیز بود و خوردنی . سرخ و گرد و شفاف . دستش رو دراز کرد . ولی ... (نمیدونم چرا بیشتر جنس ماده شون از نرشون کوتاه ترن!) خیلی ساده ، چون قدش کوتاه بود ، دستش نرسید . دست نوازشگرو نرم وگرمی (نمیدونم چرا بیشتر نرهاشون از ماده هاشون گرم ترن!) ، رو پشتش احساس میکرد . برگشت . او داشت بخشی از سبیلش که زیر لب بالاش بود رو میجوید . در حالی که ابروهاش به رستنگاه چسبیده بود و سرش رو به منتها علیه سمت راست بالا کشیده بود وفک پایینش هم در نهایت بیرون آمدگی بود ، با دست آزادش داشت گلوشو می خاروند . با تمام حس / عشوه ای که ( ذاتا تو چشم و صدا و اصلا تو همۀ اندامش / همۀ وجودش هست) بهش نگاه کرد
ا- : جونم ؟ چی میخوای عزیزم ؟
گوشه های چشم و لبهاش اومدن پایین . در حالی که کمی لب پایینش رو می آورد بیرون گفت : سیب
ا- : تو جون بخواه ، سیب که چیزی نیست جیگر
به همین راحتی سیبه چیده شد ، چون رسیده بود

Saturday, September 09, 2006

...



با جدیت نگاهش میکنم : من هر کاری رو که بخوام میتونم انجام بدم ، فقط کافیه که اراده کنم
سکوت میکنه . سکوتی حاکی از ترس و ایمان و ... انتقاد
سرمو میندازم پایین تا نگاهمو نبینه
با همین توجیهه که ، من ، تقریبا هیچ کاری انجام نمیدم

Friday, September 08, 2006

صدای خش خش


ازمیان صدای خش خش ، گاهی می ایستاد تا بدنش بهش برسد . آنقدر بار روی دوشش بود که دیگر تحمل وزنش را نداشت. همینطور که راه میرفت ، با خودش حرف میزد . گاهی ، بی هوا ، دستش را در هوا تکان میداد تا موضوع را برای خود ش بهتر توضیح دهد . نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت
ناگهان ، انگار که چیزی یادش آمده باشد ، ایستاد . دستکش پاره و بد بویش را در آورد . آرام با نوک انگشت سبابه اش ، لثۀ بالایش را لمس کرد . هنوز هم لخت بود . دیگر آبسه و معده درد ، برایش شده بود عادت . لحظه ای به این فکر کرد که : تا چند سال دیگه سارا خانومم برام دندون میکاره . درون لبخندش ، فقط برق دو تا دندان را میشد دید . به خانه اش فکر کرد . مطمئن نبود که آیا زنش ، زن علیلش ، این زمستان را هم دوام می آورد یا نه . با رفتن سارا به دانشگاه ، دیگر کسی نیست که او را تر و خشک کند
آسمان سبز شده بود و او هنوز این کوچه را تمام نکرده بود . در حال پوشیدن دستکشها گفت : ما که آب از سرمون گذشته ، خدا بزرگه . و خدا بزرگه را طوری بلند گفت که خدا هم بشنود . باز هم صدای خش خش جارو بلند شد

Thursday, September 07, 2006

همه چیز از یاد آدم میرود ، جز یادش که همیشه یادش است





نه ، ولش کن

باید زودتر بروم توی پیاده رو و حتما از کنار دیوار راه بروم و کیفم را طوری بگیرم که توجه کسی را جلب نکند .بالاخره به آرزویم رسیده بودم . بعد از ماهها توانسته بودم پولهایم را جمع کنم ، آنهم با چه بدبختیی . از تمام خواسته هایم گذشته بودم . مدتها بود که خانه و یخچال خالی بود . از بس پیاده راه رفته بودم ، کف پاهایم همیشه تب داشتند

نه ، ولش کن . کمک

ولی حالا میتوانستم چیزی که آرزویش را داشتم ، توی دستانم بگیرم . به این فکر می کردم که چند شب آن را توی بغلم می گیرم و میخوابم؟ و مگیذارمش جلوی چشمانم و نگاهش می کنم . مثل تابلو . آخر من همیشه بعد از اتماتم تابلوهایم ، آنها را میگذارم جلوی تلویزیون و ساعتها و روزها نگاهشون میکنم . یک جور معاشقه

ولش کن . کمک . مردم کمکم کنید

آه ، ... خدایا ازت ممنونم . باورم نمیشود . من به آرزویم رسیده ام . حالا میتوانم عکس بگیرم . چقدر طرح توی ذهنم دارم . مدتها بود که طرحهایم را مینوشتم و میکشیدم . چقدر کار دارم . چقدر وقت دارم ؟ تا آخر عمرم . کمه ، خیلی کمه . چرا ما آدمها اینقدرعمرمان کم است ؟ دارم میترکم . پس چرا نمیرسم ؟ من باید عکس بگیرم

کمک . مردم کمکم کنید . نه . اونو بده به من
................................................

اون کیف مال منه . نمیتونی ازم بگیریش . آخ ، دستم . به من لگد میزنی . پس بگیر

میان جنگ و دعوا به این فکر می کنی که آشناست ؟ نمیدانم کجا دیده امش ؟ فکر نمیکنم حتی پانزده سالش هم شده باشد

شاهرخ ؟ ....................

آن را از چشمهای سیاهش نشناختم . هنوز هم آن زخم سالک گونه روی گونه اش بود

خانم ، یه آدامس میخرید؟ - نه . مرسی . - تو رو خدا . یکی ، فقط یکی

او هم شل شده بود . هر دو به هم زل زده بودیم
...............................................

تو یکی از کوچه های میدان محسنی کلاس میرفتم . هفته ای سه روز میدیدمش . با هم دوست شده بودیم

چرا سرتو انداختی پایین ؟ به من نگاه کن . اسم تو شاهرخه ؟
...............................................

اسمت چیه ؟ - شاهرخ . - چه اسم قشنگی . چند سالته شاهرخ ؟ - شیش

شرم از نگاهش میریزد . گونه هایش دیگر سرخ نیستند . سنگینی کیف به دستم بر میگردد

شما سیمین خانم هستین ؟

هنوزهم ادب و وقار! ... . با شرمندگی به نگاه من زل زده بود . توی چشمهای همدیگر دنبال خاطره میگشتیم . دست در جیبش کرد . دنبال چیزی میگشت
...............................................

تا برسم کلاس ، ناهارم را توی راه می خوردم . زل زده بود به ساندویچ نصفه و آب دهانش را قورت میداد .نمیدانستم چه باید بگویم وساندویچ نصفه را چگونه به او تعارف کنم ؟ بی هیچ کلامی ، ساندویچ را به دستش دادم . اول امنتاع کرد ، ولی بعد ، با لبخند من ، آن را پذیرفت

سلام . - سلام .امروز برات هات داگ آوردم . دوست داری ؟ - من همه چی دوست دارم .... و صدای خنده
و مسخره شدن من توسط دوستانم به خاطر داشتن یک دوست گدا ، و حسادت دوستان او به خاطر دوستی با من
...............................................


سلام . ببینم ؟ صورتت چی شده ؟ - چیزی نیست ، بابام متوجه نشد ، سگک کمربندش خورد تو صورتم


کتک می خورد . هر روز . هر شب . ... آخرین باری که من کتک خوردم کی بود ؟


زخم صورتت چرک کرده . باید پانسمان بشه . - هه ، این قرتی بازیا چیه ؟ خودش خوب میشه


چیزی توی مشتش بود . دستش را که باز کرد ، .... ، میخکوب شده بودم


امروز کارنامه گرفتم . معدلم شده بیست . - آفرین ، ببینم ... . باریکلا ، میدونی کلاس چهارم از همۀ سالها سختتره؟ حتی از پنجم
چشمهایش از همیشه بیشتر برق میزد . نگاه پر افتخارش به من میگفت : تو تنها کسی هستی که من برایش مهم هستم
میخوام برات جایزه بگیرم . چی دوست داری ؟ - نه مرسی ، چیزی نمیخوام . - من دوست دارم، برای کسانی که دوستشون دارم ، کادو بگیرم ( البته وقتی که معدلشون بیست میشه ! ) خوب حالا بگو چی دوست داری


بعد از کلی اصرار و انکار ...ا
تخم مرغ شانسی . همیشه دلم میخواست بدونم شانس من چیه
با هیجان (پوست) تخم مرغ شکلاتی را کند . بلد نبود درش را باز کند. کمکش کردم . از خوشحالی جیغ میکشید . چشمهایش را بسته بود تا ستاره هایش بیرون نریزد
..............................


پسر پانزده ساله با چشمانی خیس ، اما بی نور، به من نگاه میکند . از لابلای انگشتان زجر کشیده اش ، دوربینی به اندازه یک بند انگشت ، دیده میشود


س. د. ز
چهارشنبه / بیست وشش / بهمن / هشتاد و چهار


Wednesday, September 06, 2006

صدا


با هر حرکت ، صدایی
مسخ صدا شده بود ؟ ... یا انگشتها ؟
مبهوت نگاه میکرد ...ا
صدا از کجا بود ! از انگشتان ؟ ازسیمهای گیتار؟
یا از نگاه دوخته شده به کف اتاق ؟
..........
سلام
سلام
منو به یاد دارید ؟
میتونم دستاتونو ببینم ؟ آخه من آدما رو از دستاشون میشناسم

داستان خرس های پاندا


هیچ چیز از آن انسان نیست
هرگز
نه قدرنش
نه ضعفش
و نه دلش حتا
و آندم که دست ...ا
... و آندم که دست به آغوش میگشاید
سایه اش سایه ی صلیبی است ...ا
............
و آن دم که می پندارد خوشبختی اش را
در آغوش فشرده است
آن را له می کند
"ماتئی ویسنی یک"

Saturday, September 02, 2006

ميخوام تنها باشم


دلم میخواد برم یه جای دور که هیچ کسی منو نشناسه. که کسانی که میشناسمو نبینم .چون دوست ندارم کسی تو زندگیم سرک بکشه
کجا مثلا؟
مثلا یه جنگل دور . تو یه غار
تنهایی ؟
آره دیگه تنهایی
خوب الانشم که تنهایی
دوست ندارم وقتی که از خونه میام بیرون کسی رو ببینم
خوب وقتی از خونه میری بیرون ، سرتو بنداز پایین که کسی رو نبینی . وقتی تو کسی رو نبینی ، کسی هم تو رو نمیبینه
دوست ندارم هر از گاهی ، فامیلی که ازشون هیچ خوشم نمیاد ، بهم زنگ بزنن و دعوتم کنن به مهمونی های مسخره شون که هی اثاثیۀ جدیدشونو به رخم بکشن و با لبخندای پر معنی شون حالمو بپرسن و هی بگن : خوب ، دیگه چه خبر
اینم چاره داره . کافیه هر شماره تلفنی رو که دوست داری جواب بدی و بعدش هم در جواب گله مندیها بگی ، کالر آی دی من خرابه
دوست ندارم کسی برام کاری انجام بده ، تا منم مجبور بشم جبران کنم
خوب مگه تا حالا غیر از این بوده ؟
دوست دارم تنهای تنها باشم و از صبح تا شب فقط پینک فلوید گوش بدم و پیتر گابریل و دایر استریت
مگه حالا غیر از اینا چیز دیگه ای هم گوش میدی ؟
دوست دارم نصفه شب از خواب بیدارشم و بدون اینکه بوی رنگ مزاحم کسی باشه ، نقاشی بکشم
خوب این دیگه از ...ته. حالام میتونی نصفه شب بیدار شی و ...ا
دوست دارم تنهایی غذا بخورم
تلویزیونو خاموش کنی ، دیگه کسی نیست غذا خوردنتو تماشا کنه
دوست دارم موقع اومدن به خونه ، خودم درو وا کنم
مگه تا حالا شده که تو در بزنی و کس دیگه ای از تو خونه درو برات باز کنه و تو بهش بگی سلام ؟
دوست دارم هر وقت که دلم خواست بخوابم وهر وقتم دلم خواست بیدار شم
ساعتا رو خفه کنی ، به خواستت میرسی
دوست دارم همیشه همه جا تاریک باشه
چاره اش کلید برقه و پردۀ کلفت
دلم نمیخواد با هیچ کس هیچ ارتباطی داشته باشم
هیچ شمردی چند تا دوست داری ؟
ااااه ، اصلا نمیشه با تو درد و دل کرد ، تو اصلا درک نداری
وای ، امروز چندمه ؟ صاب خونه گفته بود که میخواد اجاره رو ...ا