Tuesday, November 28, 2006


امروز ، دوروبر ساعت یک بعد از ظهر ، من ، باز هم تکرار شدم
.............................
و من شادم !ا
شنیدن تبریکات کسانی که میلاد با سعادت منو به یاد دارن ، برام لذتبخشه . به خصوص شنیدن صدایی (که صاحب زیباترین انگشتان مردانه است!) درست از اون طرف کرۀ زمین ، اونم بعد از سه سال
............ و کسی که گفت : لمس بودنت مبارک
........ و خریدن یک هدیۀ ویژه برای خودم ..............................
.............................................
.... و دریافت سبد گلی از هیچکس !ا
............................. و ............
و ....................
.............و ....................
نمی دونم چی شده . چرا همه یهو به یاد من افتادند ؟
راستش یه کمی هم ترسیده ام
.......................................

Saturday, November 25, 2006

عروسک خیمه شب بازی


از خودم می ترسم . دارم تبدیل میشم به آدمی که هیچی براش مهم نیست . نه به داشته هام فکر میکنم ، نه به باخته هام
......................................
سیب سرخ ، وسوسه انگیز ، می درخشه
هر چی به طرفش میدوم ، نمیرسم
گاهی یه کمی جلو میرم ، ولی درست سر بزنگاه ، پرت میشم عقبتر از جایی که قبلا بودم
.....................................
دیگه دارم مطمئن میشم که یه کش نامرئی به کمرم بسته شده

آیا خدا وجود دارد؟


یه سوال ؛
به نظر شما شر وجود دارد ؟
حالا یه سوال دیگه ؛
به نظر شما خدا وجود دارد ؟
حالا؛
آیا خدا رحیم مطلق است ؟
آیا خدا قادر مطلق است ؟
جواب ؛
شر وجود ندارد
خدا وجود ندارد
شر وجود دارد . خدا وجود دارد . خدا رحیم مطلق است ولی قادر مطلق نیست
شر وجود دارد . خدا وجود دارد . او قادر مطلق است ولی رحیم مطلق نیست
شر وجود دارد . خدا وجود دارد . او نه رحیم مطلق است نه قادر مطلق
خدا وجود دارد ولی ما قادر به درک و شناخت ذات او نیستیم

بی خیال بابا ، شام چی داریم ؟

Thursday, November 23, 2006

مُسَکن



از شدت درد دارم میلرزم . هیچ مسکنی تا حالا جواب نداده . نه میتونم بشینم ، نه بخوابم ، نه اینکه راه برم . به شدت کلافه ام .همۀ ناهاری که با سرعت و - سختی - درست کردم و خوردم ، بالا آوردم . از بس به دیوار و پاهام مشت کوبیدم ، بدنم کوفته شده . سعی میکنم حواسمو به یه جای دیگه پرتاب کنم
به این فکر می کنم که چرا دارم خودمو زخمی می کنم . شاید میخوام یه درد دیگه برای خودم بسازم ، با دست خودم . شاید تحمل درد ناخواسته ام ، راهتتر بشه . یاد آدمای مازوخیست میافتم . آیا اونام برای اینکه دردای خودشونو فراموش ، کم ، یا یه جوری موجه جلوه بدن ، خودشونو زخمی میکنن ؟ به سرم میزنه یه تیغ بردارم و روی تنم نقاشی کنم
با ناخنم روی پام طراحی میکنم . یهو به خودم میام ؛ از کارم خنده ام میگیره ؛ این نشونۀ خوبیه ، من زنده میمونم

Tuesday, November 21, 2006

شب که از راه میرسه / باز صدای پاش میاد


از هم پیالۀ یک رنگم ، لذت میبرم
آاااه ، زندگی ، تو چقدر زیبایی
دلم خیلی چیزا رو نمیخواد
دوست دارم بازم انگشتامو بشمرم ؛ یادمه قبلا ده تا بودن
دلم میخواد برم روی لبۀ بالکن وایسامو ... ، دلم تایتانیک ! میخواد
دوس ندارم وسط رقصیدن با دوست سیاهم ، به تلفن جواب بدم
شماره ؛ شماره وادارم میکنه که گوشی رو بردارم . از خوش اخلاقی من تعجب میکنه . ... . حرفامون تموم شد
دلم بازم مستی میخواد . فکر کنم دیگه آخرای مهمونیه .غمگین میشم ؛ مثل همیشه
گویا ظرفم پر شده . اینو، فوران مذاب هضم نشده ها ، نشون میده
:هنوزم طرف داره داد میزنه
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه !!!ا

Sunday, November 19, 2006

از یادداشتهای یک مادر نمونه



شنبه : امروز دختر بزرگم امتحان داشت ، واسه همینم براش دو تا ساندویچ درست کردم . ناهارم قرمه سبزی بار گذاشتم . یه کم شور شد ، خدا کنه فشار عباس آقا نره بالا. راستی یادم باشه فردا بساط ترشی بگیرم . مردای خونۀ ما ترشی دوس دارن


یک شنبه : این پسر کوچیکم ، دیگه داره اعصابمو خورد میکنه . هی بهش میگم اینقده این پودر مودرارو نخور. به قول دختر کوچیکم ، هم ، اندازۀ گاو شده ، هم ، قد یه گاو میخوره . نمیدونم چی کار کنم والاه . اقدس خانم میگه این پودرا آدمو از مردی میندازه . اگه از مردی بیافته ؛ خدا مرگم بده اونوخ نمیتونه زن بگیره دیگه . لا الله الا الله


دوشنبه : امروز یه غذای ساده درست کردم . اسلامبولی پلو . آخه عباس آقا با دوستاش میخواد بره سونا . منم گفتم یه سر برم پیش مادرم . تو راه مهین خانومو دیدم . واه واه ، چقد از خواهر شوهرش بد گفت . میگه دخترش تو مهمونی جمعه ظهری ، یه پیرن پوشیده بود ، قد یه کف دست . مادره هم هیچی بهش نمی گفته . تازه ؛ میگفت با پسر مسرام میچرخه . خدا همۀ جوونا رو به راه راست هدایت کنه . باید شیش دنگ حواسمو بدم به این دو تا دختر


سه شنبه : امروز رفتم ختم پسر حاج خانم . خدا بیامرز تصادف کرده . میگفتن له شده بوده ، ریختشو مادرشم نشناخته . میگن اُور نمیدونم چی چی بوده . امشب وختی پسرا دارن ماهواره میبینن ، برم جیباشونو بگردم . یه وخ دیدی خدای نکرده ... . البته نه ، پسرای من از برگ گل پاک ترن . ولی خوب باید مواظبشون بود دیگه . هزار جور دوست جورواجور دوروبرشون ریخته . توکل به خدا


چهارشنبه : پدر سگ . هر چی بهش میگم نمیشه ، میگه میخوامش . معلوم نیست دختره ، ننه باباش کیه . اگه آدم حسابی بود که با این پسر خر من نمیرفت مهمونی . لابد یه چیزی داده به خوردش ، وگرنه پسر من که اهل این حرفا نیست . هفتۀ پیش که پا منبر حاج آقا بودم ، داشت از علایم آخر زمون می گفت . نمیدونم چرا آقا ظهور نمی کنه ، ما رو از شر این دخترای بد خلاص کنه . الهی ، فرج آقا رو زودتر برسون


پنجشنبه : دخترۀ ذلیل مرده ، ورداشته بالای ابروهاشو قیچی کرده . تازگیها زیادی به خودش میرسه . خدا هم منو مرگ بده هم اون جونم مرگ شده رو . شنبه واسش وخ گرفتم ببرمش دکتر . خدا مرگم بده ، اگه ... همونجا خودم میکشمش . جونم مرگ شده ، حواسمو پرت کرد ، مربای آلبالوی نازنینم ، ته گرفت


جمعه : به عباس آقا گفتم ؛ رفت چند تا سیخ کباب گرفت . چلوشو خودم درست کردم . اون ذلیل مرده که نیومد غذا بخوره . نمیدونم چرا پشتم درد میکنه . دست چپم هم خواب میره بی خودی . به عباس آقام گفتم تو بر بخواب ، میخوام تا صب نماز بخونم . رفت تو هم . حالا بعد از نماز میرم یه دست سروگوشش میکشم


شنبه : خدا رحم کرد ، به خیر گذشت . اقدس خانوم یه داداش داره ، میگه سی و پن سالشه . ولی خیلی کمتر بهش میاد . خوب شوهر بایدم یه ده دوازده سالی از آدم بزرگتر باشه دیگه ، هر چی زشتترهم باشه بهتره . باید قبل از اینکه این دختره دیپلم بگیره ، دستوبالشو بند کنم . لابد بعدشم هوس میکنه بره دانشگاه . آدم صد تا پسر کور و کچل داشته باشه ، یه دختر یاغی نداشته باشه . پناه بر خدا


........................................................

Saturday, November 11, 2006

لکنت


من عاشق همۀ چیزای قشنگم . مثل یه قوطی کمپوت
فکر کردم خورشید افتاده روی پشت بوم ؛ رفتم برش دارم ، دیدم اون خورشید نیست ؛ قوطی کمپوته
من خورشید می خواستم نه قوطی کمپوت
..........................
یادت بخیر
دلم برای لکنتهایت تنگ شده

Sunday, November 05, 2006

دیگر چیزی برای از دست دادن وجود ندارد


در جواب چرای من گفت : چون چیزی برای از دست دادن ندارم
..........................................
خواهرم یکی دیگه از مجسمه هامو (سهوا) شکست . همینطور که به دستها و پاها و ...یی که روی هم ریخته بودند ، نگاه می کردم ، سعی کردم برای اونا یه ترکیب ( قابل قبول) پیدا کنم . با صدای بغض آلودش ، مدام ابراز تاسف می کرد . از فکرم خنده ام گرفته بود . گفتم : بی خیال بابا ، دوباره می سازم
.........................................
امشب وقتی به هالۀ زنگ زدۀ دور ماه نگاه کردم ؛ دیدم منم چیزی برای از دست دادن ندارم
ولی نمی دونم ، این حس خوبه ، یا بد