Monday, October 15, 2007

تنها صداست که میماند


صدای ازدحام . دری باز شد . رد شد . بوی اتوی لباسش . رها شدن انگشتهایی که تا چند لحظۀ پیش او را میکشیدند
.
شش سالگی . خنکای صبح روی گونه ها . هجوم بوی مادر ، صدای خیابان و ... جایی به نام مدرسه
صدای بچه ها و انگشتان معلم و زبری بریل . بی هیچ رنگی
روزی که از مادرش پرسیده بود ؛ رنگ یعنی چی ؛ مادرش گریست ، و او هیچگاه نفهید رنگ چیست
صدای زنگ تفریح و زبری آشنای دیوار و .... .... تنۀ کسی همسن و هم وزن خودش . سالها بود که به زمین خوردن عادت داشت . از جایش بلند شد . سفتی زمین را زیر پایش حس میکرد . بدون عصا راه رفتن را خوب میدانست ولی .... ناگهان وحشت تمام وجودش را گرفت . رفته رفته صدای بچه ها به همهمه تبدیل میشد . انگشتانش را به دوروبرش کشید ، جز خلاء چیزی عایدش نشد . کم کم از وحشت کر میشد و او جز صدای نفسش چیز دیگری نمیشنید . دیگر زمین را هم زیر پایش حس نمیکرد . انگار پس از سالها تازه فهمیده بود ، کوری یعنی چه . تنها ، رها شده در نیستی . حتی نمیدانست نشسته یا ایستاده . معلق بود و او جرات نداشت از جایش تکان بخورد ، میترسید بیافتد به هر سو ، حتی به بالا . باقیماندۀ نفسش را حبس کرد و با تمام صدایش فریاد زد و ... گریست
هزار سال بعد . دستی و آغوشی و ... حس بودن
.
صدای ازدحام . دری باز شد . رد شد . بوی اتوی لباسش . رها شدن انگشتهایی که تا چند لحظۀ پیش او را میکشیدند . سعی میکرد مانند همۀ پسرهای بیست ساله ، خونسرد باشد . با طمانینه عصایش را باز کرد . نوک عصا که به زمین خورد ، خیالش راحت شد . دنبال چیزی میگشت . دیواری ، پله ای ، ... انسانی شاید . چشمهایش ... مردمکها ، توی کاسۀ چشم بی خاصیتش میدویدند . انگار یادش رفته باز کردن پلکهایش هیچ کمکی به بینا شدنش نمیکنند
باز هم حس رهاشدگی در خلاء ، خلائی بی حجم و پرصدا
چند قدم راه رفت . کم کم باور کرد که مسیر را ، جهت را گم کرده است . صدای چند پسر را شنید . - : ببخشید ترمینال اتوبوسها کجاست ؟ صدایی همسنش گفت : بیا نشونت بدم . باز هم انگشت ، انگشتانی سرد ، محکم مچش را گرفتند . از دور که میدیدیشان ، انگار کسی دزدی گرفته بود و کشان کشان به قاضی میبرد . صدا ، تلخ میخندید : همین راهو مستقیم بگیر و برو . رفت . صدای مردم کم میشد و او میرفت . به جایی رسید که ... به جایی نرسید . گم شده بود . باز هم انسانی او را ریشخند کرده بود
به دیوار تکیه کرد . باز هم او مانده بود و هجوم چراها به ذهنش