Wednesday, August 30, 2006

نفرین



نمی دونست تقاص کدوم گناهشو داره پس میده . گاهی وقتها اونو نرون صدا میزد ، گاهی چنگیز، گاهی استالین . زندگیشو با کورۀ آدم سوزی هیتلر مقایسه میکرد
بهش میگفت : الهی درد بی درمون بگیری . الهی تنت کرم بذاره . الهی...ا
حالا مجبوره بهش مرفین بزنه ، چون شبها از صدای فریادش نمی تونه بخوابه . خونه - زندگیش بوی استفراغ میده و شاش
حالا مجبوره تنی رو که (روزگاری قوی بود )، به زور برگردونه ، تا پشتش چراغ بذاره ، که کرم نذاره
هنوزم نمی دونه تقاص کدوم گناهشو داره پس میده

Monday, August 28, 2006

مبارکباد!ا

کانل 1: آخوندی در بارۀ فضایل امام ... حرف میزند
کانال 2: حاج آقایی دربارۀ مردانگی ! حضرت ... سخن میراند
کانل 3 : حضرت ... جوانمردی بود ...ا
کانل 4: آخوند مونثی دربارۀ حضرت ...ا
کانل 5: گزارشی درمورد ملا ...ا
کانل 6: از همه بهتره ! ... میلاد با سعادت حضرت زکریای رازی ، آن یگانه منجی عالم بشریت ! و... بر تمامی الکل دوستان گرامی و عزیز و ... مبارک باد

فلورانس نایتینگل


.میگن یه ساختمونش مال صدوپنجاه سال پیشه . این سومین شبیه که قراره نخوابم
.صبح که اومدیم اینجا ، شکم خواهرم این سه تا سوراخو نداشت . بیشتر از اونی که نشون میده ، درد داره
.هر از گاهی از اتاق بغلی صدای زنی میاد که می ناله : آی ، درد میگیره
.تارعنکبوت پاره شده ای ، در کنج سقف چهارونیم متری ، نشون میده که هوا جریان داره
آی ، درد میگیره .ا - :
با دوستی ( اس.ام.اس !) بازی میکنم . همۀ عصبانیتم رو سرش خالی میکنم . آخه اون یه چند وقتی اینجا "اینترن" بوده
آی ، درد میگیره .ا - :
دلم سیگار میخواد . مدادمو میذارم لای لبامو ، (سیگار) میکشم . یه پوک محکم میزنم . دهنم بوی سیگار میگیره . ناگهان از جا میپرم . باورم شده بود که دارم توی بیمارستان سیگار میکشم
.دوباره : آی ، درد میگیره
رفتم تو راهرو کمی قدم بزنم . اول فکر کردم سر درد و سر و صدا و بو ، باعث شده برم تو توهم . ولی نه ، یه گربه ی واقعی داره تو راهروی طبقه ی دوم بیمارستان ، قدم میزنه ! از تجسم اینکه اینجا دنبال چی میگرده و چی میخوره ، چشام مات میشه
.بازهم : آی ، درد میگیره
. چشمامو میبندم که کف نره توشون . همچنان یکی داره میگه : آی ، درد میگیره
.اشتباهی جای" لوراتادین" یه "لورازپام" خوردم . - : آی ، درد میگیره
. نخیر . مثل اینکه اگه ننویسمش ساکت نمیشه . - : آی ، درد میگیره . آی ، ....ا
خوب ، حالا میشه خوابید . شب بخیر

Thursday, August 24, 2006

...

انسانها یک وجه مشترک دارند
همه متفاوت هستند

Wednesday, August 23, 2006

خاکستری 1


1

سفیدی سیگارازلای انگشتان سیاهش ، توی چشم میزند . از زیر ناخنهایش بوی گردو می آید
بوی نم وعرق تن و سیگار، بد جوری با هم مخلوط شده است . ولی او اصلا حالت تهوع ندارد ، چون عادت دارد. با بی تفاوتی سرش را بر میگرداند و به اتاق خاکستری نگاه میکند . خاطره ای نارنجی رنگ جلوی چشمهایش میرقصد : حتی حوصلۀ فکر کردن را هم ندارد . صدایش بوی دهانش را گرفته . کسی از لای دندانهایش میگوید ؛ - میشه پنش تومن
مرد با کرختی و بی حوصلگی پنج اسکناس مچاله و کثیف ، که روزگاری سبز بودند، را میاندازد روی ملحفه های کدر. رگهای ریز و سرخ روی زردی سفیدی چشمش هی باد میکنند و میترکند . از شنیدن صدای زن یکه میخورد ، انگار تازه یادش می آید که برای چه کاری آمده اینجا ، از تعجب سرش گیج میرود . مایعی زرد و داغ و لزج ازمعده اش به طرف دهانش می آید . باعجله از اتاق بیرون می آید . توی راه تا به ساختمان نیمه کاره ، برسد ، به این فکر میکند که مریض شده یا نه ؟ واز فردا، با هر سوزشی وهر دردی ، به باور بیماری نزدیکتر میشود

خاکستری 2


2

سه ماه گذشته است
موجودی سه سانتی وصورتی درون شکمی ، برای زنده ماندن میجنگد
هیچ کوششی فایده ای نداشته و موجود ، به زنده ماندن ، اصرار دارد . درون شکم بوی آب می آید و خون . زن به تمام توصیه های ننه خدیجه برای پائین آوردن بچه عمل کرده بود . هر چه که باید خورده بود و هر کاری کرده بود . تنها چیزی که برایش مانده بود، کمردرد قهوه ای رنگی بود ، که هر روز به خاطر ایستادن ها و راه رفتن های بی وقفه بیشتر هم میشد

خاکستری 3


3


شش ماه گذشته است
پوست شکمش کش می آید . گاهی هم درد را احساس میکند و هنوزهم نمیداند که چرا ایندفعه نتوانسته بود بچه را پایین بیاورد و از دستش خلاص بشود . سر چهارراه به شکمش که محل کسبش شده ، اشاره می کند . شکمش را طوری بسته که مردم این بار، باور کنند که او حامله است . تازگیها همه چیز را نارنجی می بیند و زرد

خاکستری 4


4


نه ماه گذشته است
جلوی آینۀ غبار گرفته و شکسته ای ایستاده است و به اندام چاق و بی قواره اش نگاه میکند
امروز توی خیابان یک دختر هم سن وسال خود ش را دیده بود
البته خیلی هم مطمئن نبود که هم سن خودش باشد . ولی خوشگل بود . این را احمد گفته بود
یادش نمی آمد برای چندمین بار دارد خودش را با او مقایسه میکند
هم قد خودش بود . حتی کمی هم شبیه . لاغر، با قدی متوسط . موها و چشمانی سیاه داشت و وقتی می خندید چشمانش ستاره باران میشد
مانتوی تنگ و سرخی پوشیده بود که تمام برجستگی های تنش را ، ماهرانه ، وسوسه انگیز نشان میداد
جلوی آینه ، لباسش را کمی از پشت جمع میکند . برجستگی های تن او هم درست مثل آن دختر قشنگ است ولی
ولی فقط یک مشکل هست ، شکمش
او حتی درست نمیداند که چند وقتش است . ننه خدیجه از تاریخ عقب انداختن و از اندازه شکمش حدس زده بود که همین روزها وقتش است . از وقتی این حرف را زده بود ، دوهفته گذشته بود و هنوز هیچ خبری نبود
احمد به او میخندید و می گفت : - هه هه ، دو قلوئه
آخ ، اگه دو قلو باشه چقد خوب میشه.اونوخ میتونم قرضمو به سالار خان بدمو هر چی در میارم مال خودم باشه ، فقط خودم ... ا
و به این فکر میکرد که بعد از زایمانش چطوری میتواند صاحب یکی از آن مانتوهای تنگ بشود
چند تا چشم کوچولو گاهی وقتها باز میشدند و نور صورتی رنگ را از بین آبها با تعجب نگاه می کردند . بوی خاصی می آمد ؛ نه ، بوی گردو نبود . یک چیزی شبیه بوی خونابه و ... اسفند و دود . صدا می آمد
یکی داشت از آن طرف آبها میگفت : - تو رو ابوالفضل کمک کنید . شب جمعس . خانم ، آقا ، تو رو .....ا

خاکستری 5


5

از درد مثل مار شده است
- اَه پس چرا این بچهه نمیاد
میان دو درد به این فکر میکند که ؛ - هنوز بچه نیومده مشتری پیدا شده . هه ، چه بچۀ خوش قدمی . ای وای خدا مُردم از درد . پس چرا نمیاد
ازصدای قل قل آب هوا بوی نم گرفته است . نور آبی خاکستری رنگی از سوراخی ، اصراردارد . ننه بالای سرش نشسته و بادش میزند و دل گرمی میدهد که : - اگه دو قلو باشه چقدر خوب میشه . اونوقت ، تواز پری هم پولدارتر میشی
تمام تنش خیس شده است از درد ، ازاشک ، از....ا
ننه با همۀ لباسها و گردن بندها و النگوهایش افتاده روی شکمش و زور میزند : - الآنه ، نزدیک ده ساعته که داره ناله میکنه و جیغ میزنه ، دیگه نا نداره . حتی نمی تونه چشاشو وا کنه
احمد از توی آشغالها برایش یک دسته گل خشک شده آورده ، این را فقط میشنود
ننه از اتاقی که چند سال پیش احمد با یک عالمه حلبی و ایرانیت شکسته برایش درست کرده بود ، بیرون می آید . عرقش را پاک میکند و یک جرعه آب مینوشد . با خستگی به احمد میگوید : - دیگه کار من نیس ننه . باید براش دکتر بیاری ، اون داره از دست میره
احمد راه میافتد که برود ، که سالار خان جلویش را میگیرد : - چی شد ، بچه اومد؟
احمد با عصبانیت به او نگاه میکند . خوب میداند که سالار خان نگران گلی نیست ، بچه را میخواهد . دندانهایش را گاز میگیرد و میگوید : - نه ، ننه نمیتونه . میگه بچه چرخیده . اگه الآن دکتر نیاریم بالا سرش هم بچه میره ، هم اون
از نگاه سالار خان سردش میشود . صدای سالار خان میگوید : - ااااه ، این موقع شب دکترم کجا بود
یک صدایی تو سر احمد گفت : - اگه روزم بود ، تو سراغ دکتر نمیرفتی

خاکستری 6



6

تو وانت درب و داغان سالار خان ، که دیگر آبی نبود ، نشسته بود و جواد یساری گوش میداد . فکر میکرد ؛
- نمیدونم چم شده . دلم شور میزنه . بابا ، تو این بیغوله هر چند وخ یه بار، یه زن زائو داریم . خوب گلی هم مثه یکی از همونا . نترس ، میزاد . راحتم میزاد . چی میگی توام ، اگه میخواس بزاد تا حالا زائیده بود دیگه
به سالها پیش فکر میکرد . به روزها و شبهای عاشقی و عشق بازی . - حیف ، اون موقع گلی خیلی بچه بود ، وگرنه چی میشد . برو بابا توام ، عشق و عاشقی فقط مال فیلماس و هیجده سالگی . بی خیال بابا
گاهی صدایی سبز، مثل ونگ گربه ، از عقب وانت می آمد
- اگه یهو همینجا تو وانت بزاد چی ؟ هه ! اونوخ اسم بچهه رو میذاریم زامیاد . از فکرش خنده اش گرفت . خودش را جمع و جور کرد . برگشت ببیند سالارخان خنده اش را دیده است یا نه ، که دید اوهم دارد میخندد . دیگر از فکرش خجالت نمیکشید
صدای ننه به پشت شیشۀ وانت کوبید : - یه کم گاز بده ننه ، انگاری صدای نفسش نمیاد
یک ساعت طول کشید تا به نزدیکترین بیمارستان دولتی رسیدند . دیوار های گچ و سیمان بیمارستان از ورم خیس شده بودند . بوی نم با بوی مرگ و زندگی مخلوط شده بود . دیوارها دیگر رنگ نداشتند . احمد ، گلی را بغل کرد و به بیمارستان برد
- ننه راس میگه ، انگار نفس نمیکشه . کبودم شده
فکر کرد گلی میتواند زبری صورتش را حس کند یا نه ؟. از تجسم طرح اندام صورتی رنگش ، یک جوری اش شد
بیست دقیقه طول کشید تا گلی را به اتاق زایمان منتقل کردند . بیمارستان دولتی بود ، ولی پول هم می خواستند
یک ساعت بعد دکتری که بوی دوا گلی میداد ، با پوستی زرد ، بیرون آمد. زیر چشمانش گود افتاده بود ونفس نفس میزد . انگار میخواست بگوید ؛ ما کار خیلی مهمی انجام داده ایم . نفسش را توی گلویش ریخت : - همراه زائو
ننه با پای لنگش آمد جلو : - آقای دکتر، دردت به سرم . چی شد ننه ؟ بچه اومد ؟
هوا بوی نفس دکتر را گرفته بود : - متأسفانه نتونستیم برای مادر کاری بکنیم ، ولی خوشبختانه بچه ها سالمن
- ایول ، گفت بچه ها ، جانمی جان . اینو سالار خان گفته بود
ننه خدیجه داشت توی سرش میزد و زار میزد . و احمد به او کمک میکرد که به وانت برسد . توی راه صدای فکر کردن سالار خان را از لابلای دود سیگار، شنید . از افکار خودش شرمنده بود ولی نمی دانست برای افکار سالار خان چه اسمی بگذارد و چه حسی داشته باشد . تاریک بود و او هیچ رنگی را تشخیص نمیداد
س .د. ز
دوشنبه / چهارده / شهریور / هشتاد و چهار