Wednesday, August 23, 2006

خاکستری 6



6

تو وانت درب و داغان سالار خان ، که دیگر آبی نبود ، نشسته بود و جواد یساری گوش میداد . فکر میکرد ؛
- نمیدونم چم شده . دلم شور میزنه . بابا ، تو این بیغوله هر چند وخ یه بار، یه زن زائو داریم . خوب گلی هم مثه یکی از همونا . نترس ، میزاد . راحتم میزاد . چی میگی توام ، اگه میخواس بزاد تا حالا زائیده بود دیگه
به سالها پیش فکر میکرد . به روزها و شبهای عاشقی و عشق بازی . - حیف ، اون موقع گلی خیلی بچه بود ، وگرنه چی میشد . برو بابا توام ، عشق و عاشقی فقط مال فیلماس و هیجده سالگی . بی خیال بابا
گاهی صدایی سبز، مثل ونگ گربه ، از عقب وانت می آمد
- اگه یهو همینجا تو وانت بزاد چی ؟ هه ! اونوخ اسم بچهه رو میذاریم زامیاد . از فکرش خنده اش گرفت . خودش را جمع و جور کرد . برگشت ببیند سالارخان خنده اش را دیده است یا نه ، که دید اوهم دارد میخندد . دیگر از فکرش خجالت نمیکشید
صدای ننه به پشت شیشۀ وانت کوبید : - یه کم گاز بده ننه ، انگاری صدای نفسش نمیاد
یک ساعت طول کشید تا به نزدیکترین بیمارستان دولتی رسیدند . دیوار های گچ و سیمان بیمارستان از ورم خیس شده بودند . بوی نم با بوی مرگ و زندگی مخلوط شده بود . دیوارها دیگر رنگ نداشتند . احمد ، گلی را بغل کرد و به بیمارستان برد
- ننه راس میگه ، انگار نفس نمیکشه . کبودم شده
فکر کرد گلی میتواند زبری صورتش را حس کند یا نه ؟. از تجسم طرح اندام صورتی رنگش ، یک جوری اش شد
بیست دقیقه طول کشید تا گلی را به اتاق زایمان منتقل کردند . بیمارستان دولتی بود ، ولی پول هم می خواستند
یک ساعت بعد دکتری که بوی دوا گلی میداد ، با پوستی زرد ، بیرون آمد. زیر چشمانش گود افتاده بود ونفس نفس میزد . انگار میخواست بگوید ؛ ما کار خیلی مهمی انجام داده ایم . نفسش را توی گلویش ریخت : - همراه زائو
ننه با پای لنگش آمد جلو : - آقای دکتر، دردت به سرم . چی شد ننه ؟ بچه اومد ؟
هوا بوی نفس دکتر را گرفته بود : - متأسفانه نتونستیم برای مادر کاری بکنیم ، ولی خوشبختانه بچه ها سالمن
- ایول ، گفت بچه ها ، جانمی جان . اینو سالار خان گفته بود
ننه خدیجه داشت توی سرش میزد و زار میزد . و احمد به او کمک میکرد که به وانت برسد . توی راه صدای فکر کردن سالار خان را از لابلای دود سیگار، شنید . از افکار خودش شرمنده بود ولی نمی دانست برای افکار سالار خان چه اسمی بگذارد و چه حسی داشته باشد . تاریک بود و او هیچ رنگی را تشخیص نمیداد
س .د. ز
دوشنبه / چهارده / شهریور / هشتاد و چهار

1 comment:

HMN said...

tavalode webloget mobarak!
omidvaram hala halaha benevisi...
rasti aks-ha kheili khoob boodan,bazi hashoonam ashna be nazar miomadan ;)