Wednesday, August 23, 2006

خاکستری 1


1

سفیدی سیگارازلای انگشتان سیاهش ، توی چشم میزند . از زیر ناخنهایش بوی گردو می آید
بوی نم وعرق تن و سیگار، بد جوری با هم مخلوط شده است . ولی او اصلا حالت تهوع ندارد ، چون عادت دارد. با بی تفاوتی سرش را بر میگرداند و به اتاق خاکستری نگاه میکند . خاطره ای نارنجی رنگ جلوی چشمهایش میرقصد : حتی حوصلۀ فکر کردن را هم ندارد . صدایش بوی دهانش را گرفته . کسی از لای دندانهایش میگوید ؛ - میشه پنش تومن
مرد با کرختی و بی حوصلگی پنج اسکناس مچاله و کثیف ، که روزگاری سبز بودند، را میاندازد روی ملحفه های کدر. رگهای ریز و سرخ روی زردی سفیدی چشمش هی باد میکنند و میترکند . از شنیدن صدای زن یکه میخورد ، انگار تازه یادش می آید که برای چه کاری آمده اینجا ، از تعجب سرش گیج میرود . مایعی زرد و داغ و لزج ازمعده اش به طرف دهانش می آید . باعجله از اتاق بیرون می آید . توی راه تا به ساختمان نیمه کاره ، برسد ، به این فکر میکند که مریض شده یا نه ؟ واز فردا، با هر سوزشی وهر دردی ، به باور بیماری نزدیکتر میشود

No comments: