Wednesday, August 23, 2006

خاکستری 4


4


نه ماه گذشته است
جلوی آینۀ غبار گرفته و شکسته ای ایستاده است و به اندام چاق و بی قواره اش نگاه میکند
امروز توی خیابان یک دختر هم سن وسال خود ش را دیده بود
البته خیلی هم مطمئن نبود که هم سن خودش باشد . ولی خوشگل بود . این را احمد گفته بود
یادش نمی آمد برای چندمین بار دارد خودش را با او مقایسه میکند
هم قد خودش بود . حتی کمی هم شبیه . لاغر، با قدی متوسط . موها و چشمانی سیاه داشت و وقتی می خندید چشمانش ستاره باران میشد
مانتوی تنگ و سرخی پوشیده بود که تمام برجستگی های تنش را ، ماهرانه ، وسوسه انگیز نشان میداد
جلوی آینه ، لباسش را کمی از پشت جمع میکند . برجستگی های تن او هم درست مثل آن دختر قشنگ است ولی
ولی فقط یک مشکل هست ، شکمش
او حتی درست نمیداند که چند وقتش است . ننه خدیجه از تاریخ عقب انداختن و از اندازه شکمش حدس زده بود که همین روزها وقتش است . از وقتی این حرف را زده بود ، دوهفته گذشته بود و هنوز هیچ خبری نبود
احمد به او میخندید و می گفت : - هه هه ، دو قلوئه
آخ ، اگه دو قلو باشه چقد خوب میشه.اونوخ میتونم قرضمو به سالار خان بدمو هر چی در میارم مال خودم باشه ، فقط خودم ... ا
و به این فکر میکرد که بعد از زایمانش چطوری میتواند صاحب یکی از آن مانتوهای تنگ بشود
چند تا چشم کوچولو گاهی وقتها باز میشدند و نور صورتی رنگ را از بین آبها با تعجب نگاه می کردند . بوی خاصی می آمد ؛ نه ، بوی گردو نبود . یک چیزی شبیه بوی خونابه و ... اسفند و دود . صدا می آمد
یکی داشت از آن طرف آبها میگفت : - تو رو ابوالفضل کمک کنید . شب جمعس . خانم ، آقا ، تو رو .....ا

No comments: