Tuesday, January 16, 2007

یه روزی آقا خرگوشه


برای بزرگ مرد کوچک

پلکاشو محکم بست تا یه وقت چشماش از حدقه نزنن بیرون . دیگه گاز گرفتن دندوناش فایده ای نداشت . اصلا نفهمید چی شد . داشت با یارش ؛ راستی یارش کو ؟ ؛ داشت با یارش توی دشت و دمن میدوید که یهو یه عالمه هفت و هشت ، با لبه های تیزشون فرو رفتن توی پاش . درد ، از تمام موهاش ، از تمام لایه های پوست و گوشتش گذشته بود . با هر حرکت صدای خرد شدن استخوناشو میشنید .
یه مدت داد زد و کمک خواست . مدتی زاری کرد . یه کمی هم به زمین و زمون و خدا و پدر و مادرش فحش داد . یه مدت بی اینکه فکر کنه نشست و به دوروبرش نگاه کرد . مستی حاصل از درد ، هیچ سرخوشیی نداشت . میدونست که خوابیدن مساویه با مرگ ، برای همینم تصمیم گرفت که بمیره . همینطوری بیکار نشست ، تا خونریزی کار خودشو بکنه . تصور مرگ براش دردناک بود . نه ، اصلا دوست نداشت اینطوری بمیره . پس باید قبل از اینکه وقت بگذره ، کاری بکنه .
درست بعد از اینکه تصمیمشو گرفت ، بوی خون توی دماغش پیچید . یادش نمیومد که با دندوناش به غیرازهویج وعلف و گیاهجات ، چیز دیگه ای رو گاز زده باشه . ولی چاره ای نداشت . چرا ؟ چون اصولا ، بودن ، بهتر از نبودنه . بودن . وجود . وجود تنها فعلیه که اون ته تهش ، فاعل نداره . دلش نمی خواست به فاعل فکر کنه ، چون ممکن بود دوباره قاطی کنه . به لذتهای زندگی فکر کرد . خوردن . جنس مخالف . خوابیدن . حتی ریدن . وقتی داشت می خندید . آخرین نقطۀ اتصال هم پاره شد .
یه کمی نشست تا خستگی درکنه . به شدت گرسنه بود و تشنه . نگاهی به عقب انداخت ؛ تعجب کرد . قبلا هیچوقت خودشو با سه پا ، مجسم نکرده بود . عادت میکنی . اصولا ما موجوداتی هستیم ، عادت پذیر . برای همینه که میتونیم همه جا ، با هر شرایطی زندگی کنیم . زندگی . آه زندگی من هنوز زنده ام ........ا

5 comments:

m.h said...

احیاناً اون دندونایی که باهاش چیزی جز هویج و علف و گیاهجات گاز نزدن مال من نیست!؟

Anonymous said...

bayad eteraf konam bad az moddatha ye neveshteye khub az ye nevisandeye gheyre maruf khundam
ali bud

simin said...

سپاسگذارم

marmoolak said...

منم هم حال كردم هم حالم گرفته شد...
پيامه داستان جالب بود

Anonymous said...

خيلي ذوق زده شدم.خيلي خوب مي نويسي.سلام منو به دوربينت برسون.