Tuesday, October 24, 2006

حقيقت تلخه


عجب روزگاری شده . شایدم عجب روزگاری بود و من ندیده بودم . آخه ، چشمای من ضعیف شده . دیگه چیزی رو از نزدیک نمی بینم . باید ببرمش عقب ... ، تا ببینمش
داشتم به آسمون نگاه می کردم
بچه که بودم ، شبا بعد از اینکه همه می خوابیدن ، می نشستم لب پنجرۀ اتاقم و با ستاره ها حرف میزدم . ستاره ها رو بیشتر از ماه دوست داشتم ؛ چون اونا همیشه - بجز شبای ابری - بودند ؛ ولی ماه همیشه روبروی پنجرۀ من نبود . برای اون سه تا ستاره ای كه با همدیگه شبیه پرانتز بودن ، اسم هم گذاشته بودم . فکر می کردم اونا همیشه هستن و من همیشه می تونم باهاشون درد و دل کنم و ... از همه مسخره تر این که فکر می کردم اونا منو میبینن و صدامو میشنون . وقتی یه شهاب می دیدم ، به این باور می رسیدم که ، حتما آرزوم برآورده میشه
بزرگتر که شدم ، حقیقتی رو فهمیدم . فهمیدم که اونا ، اون چیزی نیستن که من همیشه می بینم . اونا در واقع مردن . میلیونها ساله که مردن . و من دارم با جنازۀ اونا حرف میزنم . دلم نمی خواست این حقیقتو باور کنم . باور کنم که دوستای من ، دوستای ابدی و همیشگی من ، جنازه هایی هستن که من دارم با تتمۀ نورشون ، فقط نورشون ، حرف می زنم . از اون موقع به بعد ، دیگه به هیچ کس اعتماد نکردم ، حتی خودم . همۀ ما یه مشت جنازه ایم . جنازه ای زنده ، که زنده زنده ، در حال تجزیه شدنه

1 comment:

Anonymous said...

marge setareha neshuneye tavallode ye donyaye jadid ba ye enfejare bozorg va tasalsole hamishegiye.....ma naghshe kuchuluyi tu yeki az ejrahaye in nemayeshnameye tekrari hastim....