Wednesday, October 25, 2006

من


مدتی طول کشید تا به نور عادت کرد . از پایین درختو میدید و از کوچیکی خودش بدش میومد . یه روز بالاخره تصمیم گرفت . راه افتاد . رفت سمت درخت . به این زودیام نرسید . کلی زحمت کشید . کلی خودشو ، تنشو، کشید روی زمین ، تا بهش رسید . رفت بالا . و شروع کرد به خوردن . خورد و خورد و ... خورد . اینقدر سرش گرم بود که تاریک شدن اطرافشو نمی دید
وقتی چشماشو باز کرد ، ... ؛ تازه فهمید دور و برش واسه چی تاریک شده . پیله ای که دور خودش تنیده بود ، اینقدر ضخیم بود که حتی نورم ازش رد نمیشد ، چه برسه به خودش ؛ تن خودش . مدتی فکر کرد . نه دندوناش ، نه دستا و پاهاش ، دیگه قدرت دریدن دیوارو نداشتن . تازه ، این پیله خونه اش هم بود . اگه این پیله پاره بشه ، دیگه خونه هم نداره
دید که هیچ چاره ای نداره . با حسرت به دور و برش نگاه کرد . به عقب که نمی تونست برگرده . روبروش هم که ... . خونه اش هر لحظه تاریک تر میشد
چیزی که ازش مطمئن بود این بود " او هرگز پروانه نخواهد شد "ا

1 comment:

Anonymous said...

(dakhele parantez!):migan vaghti sheytan dar barabere khoda nafarmuni kard,doresh ye divar keshidan,az atish....vali yadeshun raft ke sheytan az atishe...!