Thursday, September 07, 2006

همه چیز از یاد آدم میرود ، جز یادش که همیشه یادش است





نه ، ولش کن

باید زودتر بروم توی پیاده رو و حتما از کنار دیوار راه بروم و کیفم را طوری بگیرم که توجه کسی را جلب نکند .بالاخره به آرزویم رسیده بودم . بعد از ماهها توانسته بودم پولهایم را جمع کنم ، آنهم با چه بدبختیی . از تمام خواسته هایم گذشته بودم . مدتها بود که خانه و یخچال خالی بود . از بس پیاده راه رفته بودم ، کف پاهایم همیشه تب داشتند

نه ، ولش کن . کمک

ولی حالا میتوانستم چیزی که آرزویش را داشتم ، توی دستانم بگیرم . به این فکر می کردم که چند شب آن را توی بغلم می گیرم و میخوابم؟ و مگیذارمش جلوی چشمانم و نگاهش می کنم . مثل تابلو . آخر من همیشه بعد از اتماتم تابلوهایم ، آنها را میگذارم جلوی تلویزیون و ساعتها و روزها نگاهشون میکنم . یک جور معاشقه

ولش کن . کمک . مردم کمکم کنید

آه ، ... خدایا ازت ممنونم . باورم نمیشود . من به آرزویم رسیده ام . حالا میتوانم عکس بگیرم . چقدر طرح توی ذهنم دارم . مدتها بود که طرحهایم را مینوشتم و میکشیدم . چقدر کار دارم . چقدر وقت دارم ؟ تا آخر عمرم . کمه ، خیلی کمه . چرا ما آدمها اینقدرعمرمان کم است ؟ دارم میترکم . پس چرا نمیرسم ؟ من باید عکس بگیرم

کمک . مردم کمکم کنید . نه . اونو بده به من
................................................

اون کیف مال منه . نمیتونی ازم بگیریش . آخ ، دستم . به من لگد میزنی . پس بگیر

میان جنگ و دعوا به این فکر می کنی که آشناست ؟ نمیدانم کجا دیده امش ؟ فکر نمیکنم حتی پانزده سالش هم شده باشد

شاهرخ ؟ ....................

آن را از چشمهای سیاهش نشناختم . هنوز هم آن زخم سالک گونه روی گونه اش بود

خانم ، یه آدامس میخرید؟ - نه . مرسی . - تو رو خدا . یکی ، فقط یکی

او هم شل شده بود . هر دو به هم زل زده بودیم
...............................................

تو یکی از کوچه های میدان محسنی کلاس میرفتم . هفته ای سه روز میدیدمش . با هم دوست شده بودیم

چرا سرتو انداختی پایین ؟ به من نگاه کن . اسم تو شاهرخه ؟
...............................................

اسمت چیه ؟ - شاهرخ . - چه اسم قشنگی . چند سالته شاهرخ ؟ - شیش

شرم از نگاهش میریزد . گونه هایش دیگر سرخ نیستند . سنگینی کیف به دستم بر میگردد

شما سیمین خانم هستین ؟

هنوزهم ادب و وقار! ... . با شرمندگی به نگاه من زل زده بود . توی چشمهای همدیگر دنبال خاطره میگشتیم . دست در جیبش کرد . دنبال چیزی میگشت
...............................................

تا برسم کلاس ، ناهارم را توی راه می خوردم . زل زده بود به ساندویچ نصفه و آب دهانش را قورت میداد .نمیدانستم چه باید بگویم وساندویچ نصفه را چگونه به او تعارف کنم ؟ بی هیچ کلامی ، ساندویچ را به دستش دادم . اول امنتاع کرد ، ولی بعد ، با لبخند من ، آن را پذیرفت

سلام . - سلام .امروز برات هات داگ آوردم . دوست داری ؟ - من همه چی دوست دارم .... و صدای خنده
و مسخره شدن من توسط دوستانم به خاطر داشتن یک دوست گدا ، و حسادت دوستان او به خاطر دوستی با من
...............................................


سلام . ببینم ؟ صورتت چی شده ؟ - چیزی نیست ، بابام متوجه نشد ، سگک کمربندش خورد تو صورتم


کتک می خورد . هر روز . هر شب . ... آخرین باری که من کتک خوردم کی بود ؟


زخم صورتت چرک کرده . باید پانسمان بشه . - هه ، این قرتی بازیا چیه ؟ خودش خوب میشه


چیزی توی مشتش بود . دستش را که باز کرد ، .... ، میخکوب شده بودم


امروز کارنامه گرفتم . معدلم شده بیست . - آفرین ، ببینم ... . باریکلا ، میدونی کلاس چهارم از همۀ سالها سختتره؟ حتی از پنجم
چشمهایش از همیشه بیشتر برق میزد . نگاه پر افتخارش به من میگفت : تو تنها کسی هستی که من برایش مهم هستم
میخوام برات جایزه بگیرم . چی دوست داری ؟ - نه مرسی ، چیزی نمیخوام . - من دوست دارم، برای کسانی که دوستشون دارم ، کادو بگیرم ( البته وقتی که معدلشون بیست میشه ! ) خوب حالا بگو چی دوست داری


بعد از کلی اصرار و انکار ...ا
تخم مرغ شانسی . همیشه دلم میخواست بدونم شانس من چیه
با هیجان (پوست) تخم مرغ شکلاتی را کند . بلد نبود درش را باز کند. کمکش کردم . از خوشحالی جیغ میکشید . چشمهایش را بسته بود تا ستاره هایش بیرون نریزد
..............................


پسر پانزده ساله با چشمانی خیس ، اما بی نور، به من نگاه میکند . از لابلای انگشتان زجر کشیده اش ، دوربینی به اندازه یک بند انگشت ، دیده میشود


س. د. ز
چهارشنبه / بیست وشش / بهمن / هشتاد و چهار


1 comment:

HMN said...

ghashang bood, raft o bargasht ,hamoontor ke gofti