Friday, September 08, 2006

صدای خش خش


ازمیان صدای خش خش ، گاهی می ایستاد تا بدنش بهش برسد . آنقدر بار روی دوشش بود که دیگر تحمل وزنش را نداشت. همینطور که راه میرفت ، با خودش حرف میزد . گاهی ، بی هوا ، دستش را در هوا تکان میداد تا موضوع را برای خود ش بهتر توضیح دهد . نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت
ناگهان ، انگار که چیزی یادش آمده باشد ، ایستاد . دستکش پاره و بد بویش را در آورد . آرام با نوک انگشت سبابه اش ، لثۀ بالایش را لمس کرد . هنوز هم لخت بود . دیگر آبسه و معده درد ، برایش شده بود عادت . لحظه ای به این فکر کرد که : تا چند سال دیگه سارا خانومم برام دندون میکاره . درون لبخندش ، فقط برق دو تا دندان را میشد دید . به خانه اش فکر کرد . مطمئن نبود که آیا زنش ، زن علیلش ، این زمستان را هم دوام می آورد یا نه . با رفتن سارا به دانشگاه ، دیگر کسی نیست که او را تر و خشک کند
آسمان سبز شده بود و او هنوز این کوچه را تمام نکرده بود . در حال پوشیدن دستکشها گفت : ما که آب از سرمون گذشته ، خدا بزرگه . و خدا بزرگه را طوری بلند گفت که خدا هم بشنود . باز هم صدای خش خش جارو بلند شد

No comments: