Thursday, August 16, 2007

ایمان داشتن یا ایمان نداشتن ، دیگرهیچ چیزی مسئله نیست

از وقتی که عزیزی به من گفت که هنرپیشه ای بیش نیستم ؛ که من هنرپیشه مدام دارم به خودم و دیگران دروغ میگم و چیزی رو که نیستو میگم هست ؛ پاک قاطی کردم . کابوس سقوط اگه قبلا چند ماه یه دفه بود ، حالا داره میشه هر شب . مدام در حال چک کردن و ایراد گرفتن از خودم هستم . اگه موقع راه رفتن ، زل بزنی به قدمات ، حتما میافتی
امروز رفته بودم خونۀ یکی از فامیلا ، مولودی گرفته بود . قائدتا ، منم باید مثل دیگران شادی میکردم و گیل میکشیدم و .... علی رغم رژیم ! ، تا خرخره میخوردم
داشتم با دوست دوران بچگیم از زندگی ، از ... ، از آرزوهام میگفتم : میخوام اینکارو بکنم ، دارم دربارش تحقیق میکنم و .... . اون با دقت به حرفام گوش میداد و منم با هیجان براش حرف میزدم . که یهو "صدا" گفت ؛ چرا دروغ میگی ؟ چرا بهش میگی امیدوارم کارم درست بشه ؛ تو که اصلا امیدی نداری . چرا به روش لبخند میزنی ؟ تو که به خاطر اوندفعه ازش دلخوری ..... به بهانۀ تلفن ، ترکش کردمو .... دیگه نرفتم پیشش ، چون نمیخواستم به دروغ گفتن و دروغ شنیدن احتمالی ، ادامه بدم
وقتی که دیگران دعا میخوندن و گریه میکردن و از چهارده امام و از کسی به اسم خدا ، طلب حاجت میکردن ... یاد روزای مسلمونیم افتادم . دست آخر هم زن مداح ، شروع کرد به فروختن دعای خوشبختی !.... وقتی در کمال تعجب دیدم که بیشتر خانمهای به ظاهر منطقی و مدرن ! دارن یه تیکه چرم میخرن که شنیدن ، توش یه کاغذه که روش یه چیزایی نوشته که ... بخت باز میکنه ، شفا میده ، کنکوریها رو وارد دانشگاه میکنه و .... با داشتن اون تو دیگه هیچی نمیخوای ، چون خدا رو تو یه تیکه چرم ، تو مشتت داری ؛ زدم به سیم آخر
با چند نفر از اونا صحبت کردم و ازشون پرسیدم که چرا اون تیکه چرمو خریدن ؟ هیچ کدومشون به چیزی که داشتن اعتقاد نداشتن ولی مطمئن بودن که خدا با این تیکه چرم به اونا کمک میکنه . متاسفانه ، حرفای من چندتاییشونو سست کرد و من شرمنده شدم . به هر حال وضع اونا از من بی دین ، خیلی بهتره . اونا یه چیزی دارن که وقت استیصال بهش میچسبن ، یه نیروی قدرتمند که بهشون آرامش میده . اما من چی ؟ من ، میون زمین و آسمون معلق موندم و مدام دارم خودمو محاکمه میکنم ، به جرم دروغگویی به خود ، و به دیگران
میدونم که دارم به سمت هر چه بیشتر تنها شدن میرم ، ولی راه فراری نیست . یک عمر فریاد زدم که از دروغ و دروغگو متنفرم ، حالا خودم شدم ......ا

1 comment:

Anonymous said...

نمیدونم چی شد یه دفه سر از اینجا در اوردم فک کنم اول توی بلاگ مالیخولیا بودم فقط میخواستم بگم خوب می نویسی ولی این تیکش که گفتی هیچی نداری که بهش بچسبی ولی بچه مسلمونا دارن و بهشون آرامش میده ...مثل این میمونه که یه تشنه ای یه سرابی میبینه و میدونه که سرابه با این حال میخواد بره بطرفش اما نای رفتن نداره!!! چه مثالی بهتر از این نمیشد بهتره ادامه ندم چون دیگر هیچ چیز مسئله نیست