Tuesday, August 28, 2007

0

تاریکه خیلی تاریکه . از دور صدای پارس سگها میاد ، زیادن . از پنجرۀ بالای سرم صدا میاد . مامان اون پایین وایساده . نگران نگاهم میکنه . صدای بابا میاد ولی خودش نیست ؛ بسه دیگه بابا جون پاشو وسایلتو جمع کن بیا این طرف . اینجا جات بهتره . مادرتو ببین
منم همینو میخوام . دلم میخواد برم اونطرف . از پنجره رد نمیشم خیلی کوچیکه . هر چی میگردم هیچ در و پنجرۀ دیگه ای پیدا نمیکنم . دیوارها و سقف اتاق به طرفم میان . میخوان لهم کنن . همون پنجرۀ کوچیک هم دیگه نیست . به دیوار مشت میکوبم . فریاد میزنم ؛ کمک . من اینجا گیر کردم . احساس خفگی میکنم . می دونم که مامان و بابا اون پشت منتظرن . باید زودتر برم . صدای سگها خیلی نزدیکتر شده . یکیشون پامو گاز میگیره و هر چی تقلا میکنم بیشتر گاز میگیره . صدای خرخر سگ داره گوشمو کر میکنه . یکی دیگه میپره روی سینمو نصف صورتمو گاز میگیره
.
هنوزم صدای خرخر سگها توی گوشمه . حس میکنم صورتم از آب دهن سگه خیس شده . وقتی نفسام آروم میشه ، .... دلم یه چیزی میخواد . میرم سر یخچال . نه یه چیزی بهتر از آب میخوام . میدونم که امشب هم بدون قرص نمیتونم بخوابم ...... دیگه خواب آوری نمونده . استامینفن کدئین فشارمو میندازه پایین ، نه به درد نمیخوره . پس چی کار کنم . تو فکرم که برم خوابمو بنویسم که یه چیزی یادم میاد . اگه چند تا کدئینو با یه استکان الکل قاطی کنی ، دیگه حتی خدام نمیتونه زنده نگهت داره
یادم باشه فردا صبح یه شیشه الکل بخرم

1 comment:

Anonymous said...

وقتي نوشته هاتون رو ميخونم احساس ميكنم بغضي كه راه گلومو گرفته ميتونم قورت بدم ..
بغضه ميره و مياد ولي بازم ميشه قورتش داد بغضي كه درمواقع ديگه چنگ زده به گلومو رهام نميكنه